- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب پاداش و کیفر
- بریدهها
بریدههایی از کتاب پاداش و کیفر
۵٫۰
(۲)
آقای ابوترابی هم با وجود کارهای زیادی که داشت، گاهی به جمع ما میپیوست و ورزش میکرد. چرخزدن و شنا کردنش واقعاً دیدنی بود. هیچکس به اندازهٔ او شنا نمیکرد و چرخ نمیزد. نگهبانان عراقی گاهی متوجه ورزش ما میشدند ولی حساسیت نشان نمیدادند. آنها ورزش باستانی را «ریاضهٔ الشیوخ» یعنی ورزش پیرمردها میگفتند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
آقای ابوترابی همه را به ورزش تشویق میکرد و خودش هم ورزشکار بود. فوتبال و تنیس را خوب بازی میکرد، در ورزش باستانی هم کسی به پای او نمیرسید.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
وسایل کار آماده شد. تعدادی از ما وارد محوطهٔ کارگاه شدیم و صلوات فرستادیم. با هر مرحله از کار، صدای صلوات دستهجمعی به آسمان بلند میشد، موقع سیمان ریختن، آب ریختن و درست کردن ملاط و ... صلوات میفرستادیم.
فرمانده اردوگاه که از صلواتهای پیدرپی، به ستوه آمده بود با عصبانیت وارد اردوگاه شد و گفت «دیگه نیازی به بلوک نداریم» کارگاه را تعطیل کرد و بساط بلوکزنی برای همیشه برچیده شد.
بعدها که به ارزیابی کار خود و تدبیر حاج آقا ابوترابی پرداختیم، دیدیم که میتوانستیم بدون تحمل آن همه سختی و فشار، همان روز اول این کار را بکنیم و ماجرا را فیصله دهیم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
ژنرال ابله در ادامهٔ سخنانش به امام خمینی (ره) رسید و در مذمت امام (ره) سخن گفت. تا کلمهٔ [امام] خمینی (ره) را بر زبان آورد هزار و دویست نفر یک صدا صلوات فرستادند صلواتی کامل و کوبنده. فریاد «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم و اید امام الخمینی (ره) و انصر جیوش المسلمین و بشر الصابرین» ژنرال مفلوک را به سکوت توأم با وحشت وا داشت. هیچ کس برای این واکنش هماهنگی نکرده بود و این خروش شجاعانه به یکباره برخاست.
ژنرال که وضع را اینچنین دید، دست از پا درازتر برگشت. خدم وحشمش هم از پی او روانه شدند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
فیصل دستور داد حمدالله جلو بیاید، وقتی از ما فاصله گرفت، همه به او حملهور شدند و به شدت شکنجهاش کردند. پدرش از دیدن این صحنه آه میکشید و ناله میکرد. پس از حمدالله، نوبت به مشیدالله رسید و این بار پسر از دیدن صحنهٔ شکنجهٔ پدر متأثر شد.
پدر و پسر اهل قصرشیرین بودند. حمدالله، پاسداری شجاع و رشید بود. او کشتیگیر بود و به واسطهٔ هیکل ورزیدهاش در زیر شکنجهها مقاومت میکرد. پس از شکنجهٔ بیرحمانهٔ پدر و پسر به ما حملهور شدند و تا توانستند ما را زیر ضربات کابل و باطوم گرفتند. صدای فریاد و ناله بلند شد. هر چه بیشتر فریاد میکشیدیم بر شقاوت و بیرحمی آنان افزوده میشد و بیشتر ما را اذیت میکردند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
سرگرد ایوب اهل شمال ایران بود و به واسطهٔ تعهد و دلسوزی خود نسبت به اسرا حقوق آنان را به طور کامل از عراقیها مطالبه میکرد. او دوست نداشت عراقیها به اسرا اهانت کنند. یک روز افسری بعثی که خیلی متکبر بود، در ملأ عام به یکی از اسرا توهین کرد و کشیدهای به او زد. سرگرد ایوب وقتی این را شنید؛ ناراحت شد و خود را به آن افسر رساند و پس از یک مشاجرهٔ لفظی، کشیدهای به صورتش زد و گفت: «حق نداری در ملأ عام، اسیر را کتک بزنی و به شخصیتش بیاحترامی کنی». آن افسر بعثی که انتظار این حرکت را نداشت دستپاچه شد و از اردوگاه بیرون رفت
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
قنبر علی نوجوانی مؤدب و با محبت بود. او اندام نحیفی داشت ولی دارای روحیهای قوی بود.
قنبر علی در اواسط دوران اسارت به دلیل سنّ کم از زندان آزاد شد و بعدها شنیدم که پس از بازگشت به ایران، دوباره راهی جبهه شد و در یکی از عملیاتها بر اثر اصابت ترکش، یک پایش قطع شد. اسارت و سختیهای آن و مجروحیت او مانع از ادامهٔ حضورش در جبهه نشد و داوطلبانه تا پایان جنگ از خاک وطن دفاع کرد.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
سرباز دیگری در فروشگاه کوچک اردوگاه ـ «حانوت» ـ کار میکرد که برخلاف دیگران خیلی مؤدب و مهربان بود. او بارها دور از چشم همکاران خود به اسرا جوراب و بعضی وسایل مورد نیازشان را میداد.
سرهنگ فیصل او را به خاطر رفتار خوبش با اسرا جابهجا کرد. به طور کلی بعثیها هر نظامی عراقی که با اسرا رفتار مناسبی داشت جابهجا میکردند تا نتواند ارتباط برقرار کند و این موضوع تا آخرین روزهای اسارت به قوت خود باقی بود.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
از نوع نگاه برخی دیگر نیز میشد فهمید که آنان به ما علاقهمندند ولی قادر به اظهار علاقهٔ خود نیستند؛ زیرا در فضای سراسر امنیتی و پلیسی عراق همه خود را تحت نظر و مراقبت نیروهای مرئی و نامرئی دستگاه جهنمی اطلاعات حزب بعث میدیدند. یکی دو نفر که احتمالاً از کردهای منطقهٔ موصل بودند یواشکی دست خود را به نشانهٔ سلام کمی بالا آوردند. ما نیز با اشارهٔ چشم و ابرو به آنان جواب دادیم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
یک زن میانسال که چادری عربی به سر داشت به سمت من آمد و همین که نزدیکم رسید آب دهان خود را به صورتم انداخت و با دست سنگین خود محکم به پس گردنم زد. حرکت آن زن تعادلم را به هم زد و از لحاظ روحی به هم ریختم. دلم شکست و نم اشکی از گوشهٔ چشمانم سرازیر شد. در آن لحظه شدیداً احساس غربت کردم.
تا سالها بعد هر وقت خاطرهٔ حرکت غیرانسانی آن زن عراقی در ذهنم زنده میشد، حس غربت نیز به دنبالش میآمد و مثل خوره، روح و روانم را آزار میداد.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
نزدیک درِ ورودی، یک خانم محجبهٔ ایرانی با کمی وسایل شخصی نشسته بود و در وسط سالن نیز دو خلبان ایرانی که هواپیمای آنان سقوط کرده بود حضور داشتند. در گوشهٔ دیگر سوله، یک درجهدار تکاور نشسته بود که به گفتهٔ خودش در منطقهٔ مرزی غرب اسیر شده بود.
وضعیت آن خواهر محجبه مرا متأثر کرد. در فرصتی که پیش آمد، نزد او رفتم و با ایشان احوالپرسی کردم. وقتی از چگونگی اسارتش از او سؤال کردم گفت «همسرم از مسئولان سپاه سوسنگرد بود، برای انجام مأموریتی به اتفاق هم به اهواز میرفتیم که در بین راه شوهرم به شهادت رسید و خودم هم مجروح و دستگیر شدم
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
آنها مشغول فیلمبرداری بودند که به خواهران رسیدند. زن عراقی با گستاخی روسری یکی از خواهران را به قصد برداشتن، جابهجا کرد که ناگهان با فریاد غیرتمندانهٔ آن شیرزن اسیر مواجه شد. او خطاب به زن عراقی با خشم گفت: «بیشعور! این حجاب اسلامیه». زن عراقی که از واکنش شجاعانهٔ او شوکه شده بود، با ترس عقب رفت و از آنها فاصله گرفت.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
تعدادی از هموطنان غیرنظامی از زن و مرد و کودک در پشت تپهای نشسته بودند. وضعیت آنان بسیار رقتبار بود، زنان آشفته و مضطرب بودند، کودکان گریه میکردند و برخی از مردان که زنانشان در میان اسرا بودند، با اندوه شاهد توهین سربازان بعثی به آنان بودند و کاری از دستشان برنمیآمد.
دیدن این صحنه، برای ما زجرآورتر از اسارت خودمان بود.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
قصد داشتیم از مسیر دارخوین به آبادان و از آن جا به اهواز برویم. نزدیکیهای دارخوین تعدادی نظامی که لباس ارتش خودی به تن داشتند، توجه ما را به خود جلب کردند. نزدیکتر که شدیم به ما ایست دادند، توقف کردیم. همین که ایستادیم به سمت ما هجوم آوردند و شروع به تیراندازی کردند. ما که در بهت و حیرت فرو رفته بودیم؛ متوجه شدیم اینها نیروهای دشمن هستند و با کمین در اطراف جاده، کسانی که قصد عبور از این مسیر را داشتند دستگیر میکردند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
حجم
۸۵۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۸۵۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۱۳,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد