بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ما که کاری نمی کنیم! | صفحه ۳۲ | طاقچه
کتاب ما که کاری نمی کنیم! اثر سیده مریم  خامسی

بریده‌هایی از کتاب ما که کاری نمی کنیم!

انتشارات:انتشارات آرنا
امتیاز:
۴.۲از ۹۰ رأی
۴٫۲
(۹۰)
من میدانم، من میفهمم که برای ماه تابیدن در آسمان دلپذیرتر از افتادن در حوض کوچک خانهٔ ماست... اما من هر شب ماه را در مشتم میگیرم و یکشنبه ها کمی نورانی تر کف دستم میتابد...حتی اگر تو هیچ هم ندانی!...
reyhan
ما پیرهای لجبازی هستیم که هر وقت خواستیم، نخواستند ... هر وقت رفتیم، نیامدند... هر وقت لبخند زدیم، چوبمان زدند... شاید حالا بفهمی که چرا ما جوانی را در این شهر گم کرده ایم!...
reyhan
خانم جان! ما پیرهای اخمویی شده ایم که در نگاهمان سالهای حسرت خوابیده...
reyhan
من از اینکه خانم جان زنها را مسئول سربه راه کردن مردها میداند متنفرم، از اینکه یک عمر دخترهایش را طوری بزرگ کرد که به گمان خودش پسرها مرتکب خطا نشوند بدم می آید، آخر اهالی محل حوصلهٔ تربیت کردن پسرها را نداشتند و به نظر در تنگنا قرار دادن دخترانشان راحت تر و بی دردسرتر بود...
reyhan
در زندگی لحظه هایی هست که آدم فکر میکند هیچ کس را دوست ندارد... یا حتی از هیچ کس کینه ای ندارد... و قلبش خالی میشود... من حالا حس میکنم قلبم خالی شده است...
reyhan
این افکاری که ما را حبس کرده اند، دنیایمان را سیاه کرده اند...
reyhan
این که تو نمیدانی و من هم نمیگویم تقصیرهیچ کداممان نیست! ندانستن و نگفتن جزیی از شب است...
reyhan
دیشب تنها حس عمیق من دوست داشتن بود... و برای اولین بار بود که حالم از خودم به هم نخورد..
reyhan
همیشه رویای رفتن به جایی دیگر را داشتم... اما در هر سطر از کتاب هایی که خواندم، نوشته بودند: آدمی هر کجا که رود خودش را به همراه دارد... و اینگونه شد که رویایم در سطرهای کتاب ها نابود شد!...
Liesel-
ما پیرهایی شده ایم با اخلاق بچه گانه که جوانی را از دست داده ایم و مشغول جنگیدن با یکدیگریم، ما دست های یکدیگر را رها کرده ایم... ما پیرهای لجبازی هستیم که هر وقت خواستیم، نخواستند ... هر وقت رفتیم، نیامدند... هر وقت لبخند زدیم، چوبمان زدند...
Liesel-
دنیا هر چه زور زد نتوانست به او بفهماند که باید بی خیال باشد... باز هم چایش سرد شد...
Liesel-
هر روز صبح را با سلام دادن به قاب عکس ها بخیر کردیم.... اگر تمام گلهای جهان را روی مزارت پرپر کنم آیا تو خواهی خندید؟
parisa,
و هر پنجشنبه صبح با اتوبوس های سرد بی پنجره باروح های یخ کرده یمان تا آخر راه دور میله ها دست انداختیم و پایمان را محکم به زمین چسباندیم تا خودمان را محکم نگهداریم و تا مزار مرده هایمان خاموش رفتیم...
parisa,
رویای مرا کسی نکشت... رویای مرا کسی ندزدید... شاید دیگر کتاب نخوانم... همیشه رویای رفتن به جایی دیگر را داشتم... اما در هر سطر از کتاب هایی که خواندم، نوشته بودند: آدمی هر کجا که رود خودش را به همراه دارد... و اینگونه شد که رویایم در سطرهای کتاب ها نابود شد!...
parisa,
آن طرف صدفی افتاده بود... برخاستم، به طرفش حرکت کردم، لنگه کفشم در شن ها فرو رفت، پا برهنه در ساحل قدم زدم... با خودم گفتم: بله زندگی قشنگ است...
parisa,
و هرگز نگو غم انگیزتراز موی سپید پدر در این جهان دیده ای!...
parisa,
و من سالها قبل، تمام سهمم را از دنیا از لبخند مادربزرگ گرفته ام...
parisa,
او جناب خان است ...که هر شب در رویای پرواز به من میخندد! م
parisa,
...هر شب!...هر بامداد که جغدی بر شاخه ای زل میزند به ماه، من تا عمق چشم های خالی سقوط میکنم ...
parisa,
اما حرف هایم را از بر نمی کنم!... حرف باید خودش بیاید...
parisa,

حجم

۴۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

حجم

۴۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

قیمت:
رایگان