بریدههایی از کتاب ما که کاری نمی کنیم!
۴٫۲
(۹۰)
مادرم گاهی از افکارم وحشت زده میشود...
و پدرم متعجب...
مرئیه نامرئی
من سنگینم از سنگینی کلمات شما! و این ضعف آشکار من است...
مرئیه نامرئی
شما به من میگویید خودت باش...
در حالیکه همه میدانیم منظورمان از این حرف ها کشک است...
مرئیه نامرئی
من لبخند میزنم...
و تو هرگز نخواهی فهمید این صورتک خندان شب ها چه خواب هایی میبیند!
مرئیه نامرئی
ما درافکارمان حبس شده ایم، مثل ماهی کوچک دراقیانوسی بزرگ...
وحشت آورست تمام دنیایت آبی و خیس باشد...
مرئیه نامرئی
دیشب تنها حس عمیق من دوست داشتن بود...
و برای اولین بار بود که حالم از خودم به هم نخورد..
مرئیه نامرئی
ما برای آزار دادن یکدیگر به این دنیا نیامده ایم...
باید برویم، باید خیلی راحت برویم!...
مرئیه نامرئی
این که تو نمیدانی و من هم نمیگویم تقصیرهیچ کداممان نیست!
ندانستن و نگفتن جزیی از شب است...
خیلی اَبری
این مردمی که نمیخواهند خودت باشی و تو را مینگرند و میگویند: این آدم چه قدر غمگین است!
و شما به من میگویید خودت باش...
در حالیکه همه میدانیم منظورمان از این حرف ها کشک است...
اما من خودم هستم، این روح من است، این تن من است، اگر در تمام این دنیا هیچ نداشته باشم و چیزی متعلق به من نباشد، میدانم که روح من و جسم من از آن من است و من با وجود تمام این سنگینی خودم هستم... این منی ست که اگر روزی در آیینه ببینمش به یادش خواهم آورد...
خیلی اَبری
ما پیرهای لجبازی هستیم که هر وقت خواستیم، نخواستند ...
هر وقت رفتیم، نیامدند...
هر وقت لبخند زدیم، چوبمان زدند...
شاید حالا بفهمی که چرا ما جوانی را در این شهر گم کرده ایم!...
خیلی اَبری
من از اینکه خانم جان زنها را مسئول سربه راه کردن مردها میداند متنفرم، از اینکه یک عمر دخترهایش را طوری بزرگ کرد که به گمان خودش پسرها مرتکب خطا نشوند بدم می آید، آخر اهالی محل حوصلهٔ تربیت کردن پسرها را نداشتند و به نظر در تنگنا قرار دادن دخترانشان راحت تر و بی دردسرتر بود...
خیلی اَبری
میشود، عمیقا ناراحت میشوم... که چرا باید اینطور باشد، که چرا قبلا اینطور بوده، که چرا هنوز اینطور مانده؟ اصلا هر چه که بوده...
خیلی اَبری
من هر شب برایت دعا میکنم...
من هر روز به تو فکر میکنم...
من هر روز با تو سخن میگویم، حتی اگر تو هیچ هم ندانی!...
من تو را میبینم و آنگاه به پاکی انسان ایمان می آورم...و تو هرگز این را نخواهی فهمید و تو هرگز حسی در این چشم ها نخواهی دید...
من بارها با تو تا آن سر دنیا رفته ام، خاصیت عجیبی دارد دوست داشتنت! کفش هایم را ببین، هیچ گاه کهنه نمی شوند!...
و اینگونه است که زندگی زیبا میشود...
خیلی اَبری
اما بعضی سوال ها را فقط باید از خودش پرسید
بعضی چیزها فقط بین خود انسان هست و خدا
او تنها کسی ست که میتواند پاسخ دهد
اوتنها کسی ست که میتواند حالی ام کند
حرف های بعضی ها حال آدم را بد میکند
خیلی اَبری
من سقوط را حس کرده ام، بی آنکه بر فراز آسمان رسیده باشم...
خیلی اَبری
دلم میگیرد از کوچه های تنگ و تاریک این شهر...
از ریه های تنگ و باریک این شهر، که صدای سرفه های خسته اش مدت هاست خواب از سرم پرانده ...
می بینی؟ خزان غم کوچکی ست! فصل های بعدی را یادمان نداده اند...
خیلی اَبری
بالاترین جای جهان بایستیم و سوختن زمین را با هم تماشا کنیم ...
تا از آن بالا ببینم چه چیز کوچکی را آتش میزنم...
بعد پیش خودم فکر کنم که این حتی ارزش سوختن هم نداشت..
k
خسته ایم، چرا تمام نمیشویم پس؟! بیا بگو...
مرده ایم، اما رنج میکشیم هنوز! بیا ببین...
کی تمام میشود قصهٔ ظلم و جورشان؟ بیا بگو...
کی تمام میشود آه و بغضمان؟ بیا بگو...
دست روی دست گذاشته ایم، بیا ببین...
چشم روی هم گذاشته ایم، بیا ببین...
k
آری! خانهٔ ما را این چنین خاموش بنا کرده اند!...
حتی کسی صدای مشت هایمان به دیوار را نخواهد شنید!...
از این آجرها صدا در نمی آید، چنان که من با تو سخن گفته ام...
مادربزرگ هم همیشه گفته است: از این دیوار صدا در می آید ولی از من نه...!
k
و من هرگز شما را دوست نداشته ام اما طبق عادت مثل احمق ها خندیدم!...
و من چه قدر دیر فهمیدم چه کسانی را دوست دارم!
آنها که یا مرده اند یا آنقدر دورند، آنقدر دوری کرده ام که با دیدنم قلبشان آرام نمیگیرد و من خوب این را میفهمم...
و آنها هرگز نمیفهمند که قلبم با دیدنشان چه قدر آرام میگیرد اما مچاله میشود، چون من اغلب آن قسمت غمگین روحشان را میبینم!
k
حجم
۴۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۴۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
قیمت:
رایگان