بریدههایی از کتاب ما که کاری نمی کنیم!
۴٫۲
(۹۰)
بعضی چیزها را نمیتوان پرسید! بعضی چیزها را هرچه قدر هم بخواهی نمیتوانی قبول کنی!...
[][][][][][][][][][][][][][]
دریچهٔ خیال
تو را دیده ام ...
بارها ... و هر بار مثل همیشه!...
فرق زیادی نکرده ای!...
تو هنوز با همان چشمانی که دریچهٔ خیال منست، شب ها رویا میبینی...
ellena_1988
باید برویم
ما برای آزار دادن یکدیگر به این دنیا نیامده ایم...
باید برویم، باید خیلی راحت برویم!...
حتی میشود بخندیم...آنقدربلند که مادربزرگ بپرسد: امروزآفتاب از کدام طرف درآمده؟!
اگرمیدانستیم، وای اگرمیفهمیدیم!...شاید همه چیزجوردیگری میشد...
دیگر چیزی گوشهٔ ذهنمان باقی نمانده است!
ما فقط میدانیم هرگزهمدیگررا اینگونه نخواسته ایم!...
ellena_1988
و تنها عروسک ها میدانستند دوست داشتن آدم ها چه قدر تصنعی ست! من این را از نگاهشان فهمیده ام...ببین! انگار خشکشان زده باشد...
maryam
من بارها با تو تا آن سر دنیا رفته ام، خاصیت عجیبی دارد دوست داشتنت!
(:Ne´gar:)
در زندگی لحظه هایی هست که آدم فکر میکند هیچ کس را دوست ندارد...
یا حتی از هیچ کس کینه ای ندارد...
و قلبش خالی میشود...
من حالا حس میکنم قلبم خالی شده است...
اما از پشت این پنجره صداهایی میشنوم...
صداهایی مخصوص شب...
صدای افتادن برگ...
صدای آهنگی که هیچ گاه معلوم نمیشود از پشت کدامین کوه می آید!...
صدای نور ماه که در اتاقم افتاده است...
و من انگشتانم را از زیرش رد میکنم...
امشب سکوت کرده ام تا بشنوم...
امشب خالی شده ام تا خودم انتخاب کنم با چه چیز پر شوم...
من فکر میکنم آدم باید لحظه ای را انتخاب کند و قلبش را خالی کند تا با چیزهای دلخواهش پر شود...
(:Ne´gar:)
در زندگی لحظه هایی هست که آدم فکر میکند هیچ کس را دوست ندارد...
یا حتی از هیچ کس کینه ای ندارد...
و قلبش خالی میشود...
من حالا حس میکنم قلبم خالی شده است...
eli
ما که کاری نمیکنیم!
crimpson
هی رفیق جان!...
دلم برای صدایت تنگ شده است...اما تو چیزی نگو!...
شک میکنند به عقل هایمان، اگر هنوز هم بگوییم و بخندیم...
parisa,
و ما متهمان به آنچه هرگز نفهمیدیم!!!...
و شما مدعیان به آنچه هرگز نرسیدید!!!...
Negar
جهانی خنده دار
کوچک که بودم از گربه ها میترسیدم، از تاریکی میترسیدم...
بعد با خودم میگفتم بزرگ که شوم دیگر از هیچکدام اینها نمیترسم...
حالا بزرگ شده ام و بیشتر از گربه ها میترسم و بیشتر از تاریکی میترسم...
حالا از چیزهای بیشتری میترسم!...
نمیفهمم مقیاس بزرگ شدن چیست و چگونه است! من فقط میدانم که تنها ترس هایم بزرگ شده اند...
آدمی کوچک با ترس های بزرگ در دنیایی کوچک!...و این جملهٔ قشنگیست برای شروع داستانی ترسناک در جهانی خنده دار!
مهسا
این که تو نمیدانی و من هم نمیگویم تقصیرهیچ کداممان نیست!
ندانستن و نگفتن جزیی از شب است...
چنان که ماه نگفت و ماهی ندانست!
ستاره نگفت و پنجره ندانست!
باد نگفت و برگ ندانست!
ما رهاشدگان در ترس هایمان!...
در چشم هایمان رازهایی ست مگو!...
درچشم هایمان رازهایی ست که شب ها جایی به خواب نمیدهند و مادربزرگ هنوزهم به خاطر شب بیداری هایمان متاسف است!
مهسا
مهم نیست
آنچنان هم مهم نیست، اگر برایمان دست نزنند...
تو در سکوت بیشتر شنیده خواهی شد...
Melika_SA
وقتی نمیدانی، نمیفهمی و آنگاه تمام خشم خود را با نفرت به دنیا ابراز میکنی...
گفتم: بعضی چیزها را نمیتوان پرسید! بعضی چیزها را هرچه قدر هم بخواهی نمیتوانی قبول کنی!...
گفت: زمان بسیاری از چیزها را آشکار میکند
elnaz
شهر ویرانه و ما نیز ویران شده ایم...
سالها میگذرد، از زنده ماندن حیران شده ایم!
سیل آمد، شهر را با خودش آب برد...
دزد آمد، ما را اتفاقا خواب برد.
elnaz
در زندگی لحظه هایی هست که آدم فکر میکند هیچ کس را دوست ندارد...
یا حتی از هیچ کس کینه ای ندارد...
و قلبش خالی میشود...
من حالا حس میکنم قلبم خالی شده است...
اما از پشت این پنجره صداهایی میشنوم...
صداهایی مخصوص شب...
صدای افتادن برگ...
صدای آهنگی که هیچ گاه معلوم نمیشود از پشت کدامین کوه می آید!...
صدای نور ماه که در اتاقم افتاده است...
و من انگشتانم را از زیرش رد میکنم...
امشب سکوت کرده ام تا بشنوم...
امشب خالی شده ام تا خودم انتخاب کنم با چه چیز پر شوم...
من فکر میکنم آدم باید لحظه ای را انتخاب کند و قلبش را خالی کند تا با چیزهای دلخواهش پر شود...
Melika_SA
شما با آدم های خوب زندگیتان خوب باشید...
شما لبخندهای احمقانه یتان را در کوچه ای نفرین شده رها کنید...
و دردها، گله ها، چهره های عبوستان را پیش آدم های خوب زندگیتان نبرید...
شما با آدم های خوب زندگیتان خوب باشید...
Melika_SA
من راه میروم و گاهی پشت سرم را نگاه میندازم تا اثر پاهایم را ببینم
#Mohad3h#
مادربزرگ هم همیشه گفته است: از این دیوار صدا در می آید ولی از من نه...!
#Mohad3h#
من گل سرم را هر غروب روی موهایم سنجاق میکنم و سرخ ترین لباس هایم را میپوشم...
:)
حجم
۴۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۴۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
قیمت:
رایگان