بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ما که کاری نمی کنیم! | صفحه ۱۲ | طاقچه
کتاب ما که کاری نمی کنیم! اثر سیده مریم  خامسی

بریده‌هایی از کتاب ما که کاری نمی کنیم!

انتشارات:انتشارات آرنا
امتیاز:
۴.۲از ۹۰ رأی
۴٫۲
(۹۰)
و میگویی خودت باش!
Dayana
فال پوچ عصرها دلم غروب میکند خورشید هم که نیست خنده هایم افول میکنند کمی آرام تر...خاطره ای باز دارد عبور میکند! آه خسته میشوم، اشک میشوم، دارم غروب میکنم! با کس نگفته ام سخن رازهایم مرموزتر از غروب میشود حافظ هم جواب مرا نمیدهد فالهایم سفید و پوچ میشود...
azita_hoseinzehi
اصلا نمی‌فهمیدم چرا باید این همه مهربان باشد! نمی‌فهمیدم این همه خوبی برای کسانی که بدی میکنند یعنی چه!...
azita_hoseinzehi
در هر سطر از کتاب هایی که خواندم، نوشته بودند: آدمی هر کجا که رود خودش را به همراه دارد... و اینگونه شد که رویایم در سطرهای کتاب ها نابود شد!...
ms.monisa
در زندگی لحظه هایی هست که آدم فکر میکند هیچ کس را دوست ندارد... یا حتی از هیچ کس کینه ای ندارد... و قلبش خالی میشود... من حالا حس میکنم قلبم خالی شده است... اما از پشت این پنجره صداهایی میشنوم... صداهایی مخصوص شب... صدای افتادن برگ... صدای آهنگی که هیچ گاه معلوم نمیشود از پشت کدامین کوه می آید!... صدای نور ماه که در اتاقم افتاده است... و من انگشتانم را از زیرش رد میکنم... امشب سکوت کرده ام تا بشنوم... امشب خالی شده ام تا خودم انتخاب کنم با چه چیز پر شوم... من فکر میکنم آدم باید لحظه ای را انتخاب کند و قلبش را خالی کند تا با چیزهای دلخواهش پر شود...
:)
شاید بیشتراز اینکه ماهی ها باید در دریا باشند حق آدم ها باشد که در دریا ریخته شوند!...
آسمان دار
من به جای تمام دختران شهرمان میخندم...
:)
مرزهای انسانیت را هر روز و هر روز برایم تکرار میکرد، نه بایدها و نبایدهای  ذهن خودش  و ذهن دیگران را... من از این همه باید و نباید بی دلیل، از این همه بدبینی، از این همه نگاه، رنج بسیاری میبرم...
:)
تمام دنیا تو را به من نشان میدهد... پنجره، ماه، آسمان، ستاره، اشک، خورشید... انگار تو تمام دنیا شده ای... و من سالها قبل، تمام سهمم را از دنیا از لبخند مادربزرگ گرفته ام...
sogaand
آنچنان هم مهم نیست، اگر برایمان دست نزنند... تو در سکوت بیشتر شنیده خواهی شد...
sogaand
گفتم: شاید بیشتراز اینکه ماهی ها باید در دریا باشند حق آدم ها باشد که در دریا ریخته شوند!... به هر حال خدا بهتر میداند... گفت: ما درافکارمان حبس شده ایم، مثل ماهی کوچک دراقیانوسی بزرگ... وحشت آورست تمام دنیایت آبی و خیس باشد... و میدانی؟ داستان ما ازماهی ها هم غم انگیزتر است!... هر چه که باشد دنیای آبی کمی بهترست!... این افکاری که ما را حبس کرده اند، دنیایمان را سیاه کرده اند...
🌈
من از اینکه خانم جان هنوز به این فکر میکند که بچه خوب است پسر باشد یا دخترحالم به هم میخورد... حتی اگر صد سال پیش هم بود، یا هزار سال، یا صدهزار سال پیش، باز هم حالم به هم میخورد...
sofia
من از اینکه خانم جان زنها را مسئول سربه راه کردن مردها میداند متنفرم، از اینکه یک عمر دخترهایش را طوری بزرگ کرد که به گمان خودش پسرها مرتکب خطا نشوند بدم می آید، آخر اهالی محل حوصلهٔ تربیت کردن پسرها را نداشتند و به نظر در تنگنا قرار دادن دخترانشان راحت تر و بی دردسرتر بود...
helya.B
گفتم: شاید بیشتراز اینکه ماهی ها باید در دریا باشند حق آدم ها باشد که در دریا ریخته شوند!... به هر حال خدا بهتر میداند... گفت: ما درافکارمان حبس شده ایم، مثل ماهی کوچک دراقیانوسی بزرگ... وحشت آورست تمام دنیایت آبی و خیس باشد... و میدانی؟ داستان ما ازماهی ها هم غم انگیزتر است!... هر چه که باشد دنیای آبی کمی بهترست!... این افکاری که ما را حبس کرده اند، دنیایمان را سیاه کرده اند...
helya.B
شاید باید گاهی تمام افکار درون سرمان را بیرون بریزیم! باید تمام درونیاتمان را بالا بیاوریم... تا خالی شویم، خالی و سبک... آنقدر که بتوانیم ساعت ها بخندیم... آنقدر که یادمان بیاید چه طور باید زندگی کرد... چون من بیست و چند سال است که یادم نیامده است! ما باید بتوانیم شبی قبل از تابیدن ماه، خانه هایمان را روشن کنیم...
helya.B
میگویند آدم زمانی که پاک میشود به آسمان میرود...آسمان پاکی انسان ها را در خودش دارد!
*_*Parisa
شاید باید گاهی تمام افکار درون سرمان را بیرون بریزیم! باید تمام درونیاتمان را بالا بیاوریم... تا خالی شویم، خالی و سبک... آنقدر که بتوانیم ساعت ها بخندیم... آنقدر که یادمان بیاید چه طور باید زندگی کرد...
بهار
شهر بزرگی که هیچ هم نمیشناسیش اگر به کودکی بازمیگشتم هرگز قایم باشک بازی نمیکردم... اصلا هر چیز که موجب اضطرابم میشد رهایش میکردم... مسخره است دنبال کسی بگردی که نمیخواهد پیدایش کنی! میدانی؟ من حتی یک شب کابوس جایی را دیدم که آدم هایش نمیخواستند پیدایشان کنم... و گاهی در بیداری هم این حس به سراغم می آید! مادربزرگ حرف قشنگی میزد که آدم باید خودش را باور داشته باشد... اگر به کودکی باز میگشتم، شاید در اتاقم مینشستم و کتاب میخواندم!
ellena_1988
گفت: زمان بسیاری از چیزها را آشکار میکند، تو رشد خواهی کرد و توخواهی فهمید... تو خوشحال خواهی شد... تو خواهی خندید... گفت: امید چیز بسیار خوبیست، زیبا دیدن از آن بهتر است...
[][][][][][][][][][][][][][]
بعضی چیزها را نمیتوان پرسید! بعضی چیزها را هرچه قدر هم بخواهی نمیتوانی قبول کنی!...
[][][][][][][][][][][][][][]

حجم

۴۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

حجم

۴۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

قیمت:
رایگان