امشب سکوت کرده ام تا بشنوم...
امشب خالی شده ام تا خودم انتخاب کنم با چه چیز پر شوم...
:)
ما که کاری نمیکنیم! لطفا تو بیا و فقط بگو...
:)
آسمان را پشت پنجره کشیده ام، بیا ببین...
دردی مرا به بند کشیده است، بیا ببین...
چه باقی مانده است ازاین دیار؟ بیا ببین...
رنجی ست در چشمان ما، بیا ببین...
خسته ام! خسته از شعر و باران، بیا ببین...
کفش هایم خیسِ رفتنند بیا ببین...
نان و نام را داده ایم از دست، بیا ببین...
دار و نداری نمانده باقی، بیا ببین...
سیل آمد، جنگ شد، طوفان آمد، بیا ببین...
خان ها آمدند و ما به خود نیامدیم! بیا ببین...
درد و بلا آمد و رفت، بیا ببین...
جناب خان سالهاست که مانده است، بیا ببین...
خسته ایم، چرا تمام نمیشویم پس؟! بیا بگو...
مرده ایم، اما رنج میکشیم هنوز! بیا ببین...
:)
چیزی نگو
هی رفیق جان!...
دلم برای صدایت تنگ شده است...اما تو چیزی نگو!...
شک میکنند به عقل هایمان، اگر هنوز هم بگوییم و بخندیم...
:)
رفقا! لطفا
من در جهانی پر از سکوت هستم...
من در جهانی پراز سؤال هستم...
در این میان احساس میکنم نیروهایی مرا به جهاتی هدایت میکنند...
افسوس که اعتماد و تشخیص راه برایم دشوار است...
رفقا! لطفا دست راستتان را بالا بیاورید...
:)
شما با آدم های خوب زندگیتان خوب باشید...
:)
و من چه قدر دیر فهمیدم چه کسانی را دوست دارم!
:)
و من با وجود تمام این سنگینی خودم هستم...
:)
به هر حال خدا بهتر میداند...
:)
دنیا هر چه زور زد نتوانست به او بفهماند که باید بی خیال باشد...
باز هم چایش سرد شد...
:)