بریدههایی از کتاب ما که کاری نمی کنیم!
۴٫۲
(۹۰)
ندانستن و نگفتن جزیی از شب است...
چنان که ماه نگفت و ماهی ندانست!
ستاره نگفت و پنجره ندانست!
باد نگفت و برگ ندانست!
کاربر ۵۷۴۷۱۴۳
حتی میشود بخندیم...آنقدربلند که مادربزرگ بپرسد: امروزآفتاب از کدام طرف درآمده؟!
کاربر ۵۷۴۷۱۴۳
عصرها دلم غروب میکند
خورشید هم که نیست
خنده هایم افول میکنند
کمی آرام تر...خاطره ای باز دارد عبور میکند!
آه خسته میشوم، اشک میشوم، دارم غروب میکنم!
با کس نگفته ام سخن
رازهایم مرموزتر از غروب میشود
j
و روزی که او را ملاقات کنم
j
فرقی نمیکند تکه ای از ماه یا چشم های تو...
j
حس بودنت خوب است...
j
و تو وارد خانه میشوی، همین میشود که صبح میشود و خورشید از آن بالا پدیدار!...
j
من درون اتاقم هستم...توی رختخوابم... خوابم نمیبرد...غلت میزنم...از این دست به آن دست میشوم...سقف را نگاه میکنم، سفیدی اش معلوم نمیشود ...خوابم نمیبَرَد...
j
تمام دنیا تو را به من نشان میدهد...
پنجره، ماه، آسمان، ستاره، اشک، خورشید...
انگار تو تمام دنیا شده ای... و من سالها قبل، تمام سهمم را از دنیا از لبخند مادربزرگ گرفته ام...
j
من سقوط را حس کرده ام، بی آنکه بر فراز آسمان رسیده باشم...
j
مثل خوابهای خوبی که خودت خوب میدانی خواب میبینی...
مثل بوی عطری که بیخودی حس اضطراب به آدم میدهند...
مثل قسمتی از یک موسیقی که در ذهنت تکرار میشود
درست مثل یک چهرهٔ آشنا که نمیدانی کجا دیده ای!
مثل سلامی که نکرده ای...
مثل خداحافظی که نگفته ای...
مثل عذری که دیر خواسته باشی...
مثل ساعت هفت و نیم صبح!
مثل صدای زنگ اول صبح...
مثل خواب کسل کنندهٔ ظهر...
مثل عکس یادگاری که گمش کرده باشی!
حسی هست آزاردهنده در من!...که نمیتواند تو را داشته باشد! ...
j
و حتما زودتر از موقع سر قرار برسم...
اما حرف هایم را از بر نمی کنم!...
حرف باید خودش بیاید...
j
ما پیرهای اخمویی شده ایم که در نگاهمان سالهای حسرت خوابیده...
j
من از این همه باید و نباید بی دلیل، از این همه بدبینی، از این همه نگاه، رنج بسیاری میبرم...
j
هی رفیق جان!...
دلم برای صدایت تنگ شده است...اما تو چیزی نگو!...
شک میکنند به عقل هایمان، اگر هنوز هم بگوییم و بخندیم...
j
به این تکرار پر درد...
j
و من باز احمقانه از این کوچهٔ نفرین شده میگذرم و به خودم فکر میکنم، به پاهایم، به شانه ام،
به این تکرار پر درد...
و تو نگاهم میکنی و مثل دیگران حرف میزنی...
من میرنجم، من بغض میکنم، من بغضم را فرو میخورم!...
و احساس سنگینی بیشتری میکنم...
و احساس پوچی بیشتری میکنم...
j
و من باز از این کوچهٔ نفرین شده میگذرم که نمیگذارد سنگینی پاهایم را فراموش کنم، که نمیگذارد درد شانه هایم را فراموش کنم، که نمیگذارد این احساس تو خالی بودن اما پر از پوچ پر از هیچ، تا این حد سنگین را فراموش کنم...
j
دنیا هر چه زور زد نتوانست به او بفهماند که باید بی خیال باشد...
باز هم چایش سرد شد...
j
و من هرگز شما را دوست نداشته ام اما طبق عادت مثل احمق ها خندیدم!...
و من چه قدر دیر فهمیدم چه کسانی را دوست دارم!
noora2005
حجم
۴۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۴۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
قیمت:
رایگان