- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب حجت اسلام
- بریدهها
بریدههایی از کتاب حجت اسلام
۴٫۲
(۵)
گفتم «راستش خیلی فرق کرده. امروز میفهمم راه معرفی دین، فقط بحث و جدل و کتاب و سخنرانی نیست»
Chamran_lover
یکی از بچهها بیماری روحی داشت. حاجآقا از من خواست مواظبش باشم. عراقیها که میخواستند حاجآقا را از اردوگاه ببرند، دوباره آمد و سفارش او را به من کرد.
مدتها از رفتن حاجآقا میگذشت. دوستم خوب شده بود. یک روز، با یکی دعوایش شد. من هم با او قهر کردم. شبی، خواب حاجآقا را دیدم. بهشان سلام کردم. جوابم را نداد. از کنارم رد شد و رفت. بیدار که شدم، خیلی فکر کردم. وقت آزادباش رفتم پیش دوستم و باهاش آشتی کردم.
همانشب، دوباره حاجآقا را خواب دیدم. این بار میخندید. با گرمی از من استقبال کرد.
Chamran_lover
میخوام بدونم چهطور همهٔ اینها رو تحمل میکنی و خم به ابرو نمیآری».
حاجآقا از سؤالم جا خورد. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. دوباره ازش پرسیدم. گفت «چه عرض کنم آقاجون؟». دوباره پرسیدم. اصرارم را که دید، گفت «حسینآقاجون، دو رکعت نماز و توسل به حضرت زهرا، کوه مشکلات را مثل موم نرم میکنه».
Chamran_lover
به من گفت «هدفم، اینجا، ایجاد روحیهٔ آشتی و انساندوستی بین اسراست»
Chamran_lover
یک بار، یکی از بچههای طلبه از من خواست پیش حاجآقا بروم و ازشان بخواهم برایمان درس اصول بگذارد. رفتم پیش حاجآقا، گفت «به جای درس اصول، بیایید زیارت امینالله رو با هم بخونیم». قبول کردیم. جلساتمان از ماه رمضان شروع شد. کنار تفسیر زیارت، از سرگذشت علمای عارف برایمان گفت، از مسافرتهایشان از نجف به کربلا و از توجه ائمهٔ به ایشان و از خیلی چیزهای دیگر. شور و حالی عجیبی پیدا کرده بودیم.
Chamran_lover
یک روز، به آقای کمپانی گفتم «تو شکستهبند ماهری هستی» گفت «من شکستهبند جسمم، اما حاجآقا شکستهبند روح آدماست». گفتم «حالا چرا یاد حاجآقا افتادی؟». گفت روزای اول اسارت که نماز میخوندم، حال خوشی داشتم؛ تا آخر نماز گریه میکردم. اما مدتها میشد حالم را از دست داده بودم. رفتم پیش حاجآقا و باهاش صحبت کردم. گفت «یکی از بچهها افسردهست. برو کمکش کن، انشاءالله حال معنویت هم برمیگرده». رفتم پیشش. گوشهٔ حیاط اردوگاه، تنها نشسته بود. ازش خواستم بیاد توی نظافت اردوگاه کمکم کند. میگفت میخواد تنها باشه. با زور بلندش کردم. کار را شروع کردیم. کمکم حالش خوب شد. طوری که دوست داشت همهش کار بکنه.
مدتی بعد دیدمش. گفت قاسم، من رو از اون حالت جهنمی نجات دادی، خدا هرچی میخوای بهت بده. ظهر همان روز، وقتی نماز میخواندم دوباره شده بودم مثل روزهای اول اسارت».
Chamran_lover
هر وقت بیحوصله میشدم، صبر میکردم تا حاجآقا نماز بخواند. بعد میرفتم گوشهای مینشستم و نگاهش میکردم. نمازخواندنش حالم را خوب میکرد.
یک روز، پشت پلههای اردوگاه دیدمش. سرش را روی خاک گذاشته بود و گریه میکرد. سجدهاش طولانی شد. مبهوت مانده بودم. سرش را که از روی خاک برداشت، سنگریزهها در پیشانیش فرو رفته بود.
Chamran_lover
اصرارم را که دید، گفت «حسینآقاجون، دو رکعت نماز و توسل به حضرت زهرا، کوه مشکلات را مثل موم نرم میکنه».
Chamran_lover
آخرین روزهایی بود که پیشمان بود. مدتها بود میخواستم ازش سؤالی بپرسم. رفتم پیشش. گفتم «حاجآقا، بچهها برای مشکلاتشون میان پیش شما. مشکلات بچهها یک طرف، اذیت و آزار بعثیها هم طرف دیگه. خودت هم حتماً مشکلاتی داری. میخوام بدونم چهطور همهٔ اینها رو تحمل میکنی و خم به ابرو نمیآری».
حاجآقا از سؤالم جا خورد. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. دوباره ازش پرسیدم. گفت «چه عرض کنم آقاجون؟». دوباره پرسیدم. اصرارم را که دید، گفت «حسینآقاجون، دو رکعت نماز و توسل به حضرت زهرا، کوه مشکلات را مثل موم نرم میکنه».
هر وقت مشکلی برام پیش میآد، یاد حرف حاجآقا میافتم
Chamran_lover
حجم
۲٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۲٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۳۱,۵۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد