بریدههایی از کتاب انجیرهای سرخ مزار
۴٫۱
(۱۱)
میدانستی که عبدل به سماوارخانه میآید. از سماوارخانه دل کنده نمیتوانست. نی شاید اول به خانه بیاید. بعد آمدی روی اولین زینه از سه زینهپایهای که به برنده میرود، نشستی و از آن وقت منتظر شنیدنِ صدای گلولهای هستی که از تفنگ بچههای ابضل شلیک خواهد شد. مطمئنی صدای گلوله را که دیگر میشنوی. هر چهقدر هم که هنوز صدای انفلاق در گوشهایت زنگ بزند، صدای گلوله را که میشنوی. صدای گلوله، گلوله گلوله... گلولههای برف میبارد کاکا.
کاکا بارش اولین برف زمستانی را برگونههای استخوانیاش حس میکرد و همانطور که چشم دوخته بود به دروازهٔ چوبی حویلی؛ پلک هم نمیزد که مبادا دروازه باز شود و چشمهای او بسته باشد و نبیندَش. تا حالا چند مرتبه دیده که یکی از ماها از پشت کلکینِ دو منزلهٔ روبهرویی پرده را کنار زده و به او نگاه میکرده که ببیند عبدل کی میآید. وقتی کاکا نگاهش کرده او با شتابزدگی گوشهٔ پرده را انداخته و از پشت کلکین کنار رفته است. کاکا هم میدانست که همهٔ ما منتظر بودیم.
BookishFateme
چیغ میزنیم ما. پُخته نشدهایم هنوز. چیغ میزنیم ومی خواهیم که دروازه را باز کنند. همه صدایشان بلند است و هیچ نمیفهمم که چی میگویند، خدا میداند به چند زبان گپ میزنند، نمیدانم. فکر میکنم چند نفر قرآن میخوانند، نمیدانم. همه ضربههایی را به کانتینر وارد میسازند. شاید این سرهایشان است که به دیوارهٔ کانتینر میخورند و دَنگ دَنگ صدا میکنند. نفسم که قیدی میکند، سرم را میکوبم به دیواره و دنگ دنگ در سرم میپیچد و بعد مزهٔ شورِخون را که از بین لبهایم به دهانم راه یافته احساس میکنم. خون خودم است. آن وقت از کوبیدنِ سرم به دیوارهٔ کانتینر بس میکنم و خون را زیر زبانم مزه مزه میکنم، خون گرم و شور را فرو میدهم. زبانم را دور دهانم میچرخانم و خونهایی را که از سرم جاری شده میخورم. حلقم که تر میشود، احساس میکنم بیشتر میتوانم چیغ بزنم. چیغ میزنم، چیغ میزنم، چیغ میزنم، چیغ میزنم.... بعد آرام میگیرم و به صداهایی که رفته رفته میمیرند، گوش میدهم. در تاریکی نگاهانم را به هر طرف میگردانم. یک نفر هنوز قرآن میخواند. این را خوب میفهمم ولی به یاد نمیآورم که کدام سوره را میخواند.
BookishFateme
هوا دم و دمتر شده میرفت و من به سختی نفس کشیده میتوانستم. بعد صداهایمان کمکم بالا شد و ضربههایی را که به دیوارههای کانتینر میخوردند، احساس میکردم. همه با هرکجایشان که میتوانستند به کانتینر ضربه وارد میساختند و کمکم صدای دَنگ دَنگِ برخورد دستهای بسته شده، پایهای بسته شده و سرهای آزاد در بین کانتینر پیچید. همه چیغ میزدند و صدای دَنگْ دَنگِ سرها که به کانتینر میخوردند، بلندتر به گوشم میرسید. نفسم قیدی میکند. چیغ میزنم. سرم را به دیوارهٔ کانتینر میکوبم. دَنگ دَنگ.... همه چیغ میزنند و ضربههایی به دیوارهٔ کانتینر میکوبند. با مشت میزنند، با پای میزنند شاید هم با سرهایشان دَنگ دَنگ ضربه میزنند.
BookishFateme
انجیر تازه سرخ شده دور بود. دستش را دراز کرد. انجیر با دستهایش فاصله داشت. دستش را بیشتر دراز کرد. دستهای کوچکش به انجیر نمیرسید. چند تا گنجشک به درخت هجوم آوردند و به دنبال انجیرهای تازه سرخ شده گشتند. یکیشان به انجیر تازه سرخ شده نُول زد. زارا دق شد و احساس کرد کسی به او نول میزند. خواست چیغ بزند که باز غرش طیارهها آسمان را پُر کرد. گنجشکها وحشتزده پریدند. زارا از زیر درخت انجیر به تکههای کوچک آسمان که از لابهلای برگها پیدا بود، نگاه کرد. در تکههای کوچک آسمانِ لابهلای برگها طیارهای ندید.
«زارا!»
مادر بود که از قاب اُرسی صدایش کرده بود.
«چی وقتِ انجیر کندن است.»
زارا از تکههای کوچک آسمانِ لابهلای برگها، چشم گرفت و انجیرِ تازه سرخ شده را پالید. پیدایش نکرد. نبود. فکر کرد: شاید گنجشکها برده باشندش. و دق شد. آخر مادرکلان انجیر بسیار خوش داشت. وقتی که انجیر را در دهانِ بیدندانش میماند، زارا فقط نگاهش میکند. فکر میکند چهرهٔ مادرکلان مقبول میشود؛ بسیار مقبول. بعد انجیر تازه سرخ شده را یافت. روی زمین افتاده بود. خوشحال شد.
BookishFateme
جنگ کرده بودند یا نکرده بودند، من نمیفهمم، فقط همینکه از قوم ما نبودند باید میکشتمشان. آنها هم تا وقتی دستشان رسید ما را کشتند، چون ما ازقومشان نیستیم. مگر نواسهاش چیکرده بود. همسن همان پسرک بود که کشتمَش
Sajede
حجم
۹۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۹۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
قیمت:
۳۱,۵۰۰
۱۵,۷۵۰۵۰%
تومان