دوباره میسازمت وطن!
به: بانوی قصه فارسی
سیمین دانشور
دوباره میسازمت، وطن؛ اگرچه با خشت جان خویش؛
ستون به سقف تو میزنم اگرچه با استخوان خویش.
دوباره میبویم از تو گل به میل نسل جوان تو؛
دوباره میشویم از تو خون به سیل اشک روان خویش.
اوباره یک روز روشنا سیاهی از خانه میرود؛
به شعر خود رنگ میزنم ز آبی آسمان خویش.
اگرچه صدساله مردهام به گور خود خواهم ایستاد
که بردرم قلب اهرمن به نعره آنچنان خویش
BookishFateme
ای کودک نازنین، نمیدانی
کاین درد به جان من چه سنگین است:
میمیرم و ناله بر نمیآرم
لب دوختهام چه چاره جز این است؟
این کینه که خواندهای ز چشمانم
برگیر و به قلب خویش بسپارش!
از بود و نبود دهر، این میراث
از من به تو میرسد... نگه دارش!
mobina
کسی که «عظم رمیم» را دوباره انشا کند به لطف
چو کوه میبخشدم شکوه به عرصه امتحان خویش.
اگرچه پیرم، ولی هنوز مجال تعلیم اگر بود،
جوانی آغاز میکنم کنار نوباوگان خویش.
حدیث «حب الوطن» ز شوق بدان روش ساز میکنم
که جان شود هر کلام دل چو برگشایم دهان خویش.
هنوز در سینه، آتشی به جاست کز تاب شعلهاش
گمان ندارم به کاهشی ز گرمی دودمان خویش.
دوباره میبخشیم توان اگرچه شعرم به خون نشست؛
دوباره میسازمت به جان اگرچه بیش از توان خویش.
اسفند ۱۳۶۰
BookishFateme