بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ستاره بخش | صفحه ۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ستاره بخش

بریده‌هایی از کتاب ستاره بخش

نویسنده:جوجو مویز
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۸۰ رأی
۴٫۱
(۸۰)
«هرچی لازم دارم همین‌جا هست. راحتم و معمولاً هم کسی کاری بهم نداره.» به جلو خم شد و گردن قاطر را نوازش کرد. «همین‌جوری دوست دارم.»
zohreh
آلیس به سکوتِ سنگینِ اتاقِ نشیمنِ خانهٔ پدر و مادرش فکر کرد، به جیرجیرِ بمِ درِ جلویی، به پدرش که شنبه صبح‌ها ماشینش را تمیز می‌کرد و ناموزون از لای دندان‌هایش سوت می‌زد، به چیدمان دقیق چنگال‌های ماهی و قاشق‌ها روی رومیزیِ بادقت اتوشدهٔ یکشنبه‌ها. به مراتع سبز بی‌انتهای اطرافش نگاه انداخت و به کوه‌های عظیمی که هر دو طرفشان سر برآورده بودند. بالای سرش یک قوش چرخ می‌زد و در آسمان‌های آبیِ خالی صدا می‌کرد.
zohreh
برخلاف خانهٔ ون‌کِلِیو، این ساختمانِ کوچک حسِ هدفمندی داشت، حس این‌که در آستانهٔ تبدیل به چیزی به‌دردبخور بود.
zohreh
خودش را درحالِ آوازخواندنی آرام، در مسیر یک‌کیلومتریِ پیاده‌روی تا کتابخانه یافته بود. همه‌اش به‌خاطر لذتِ داشتنِ جای دیگری برای رفتن بود.
zohreh
فهمیده بود اگر لهجهٔ انگلیسی‌اش را کمی غلیظ‌تر کند، مخالفت‌کردن با او برای آن‌ها سخت‌تر می‌شود. این چند هفتهٔ آخر حرف‌زدنش داشت رسماً سلطنتی می‌شد.
zohreh
با گذشت زمان، با سرازیرشدنِ کارگران و ناظران معدن و دگرگونی‌های ریز و ظریفی که در بافت مردم این شهر کوچک و شهرستانِ آن به وجود آمد، دیگر نمی‌شد فقط با دانستنِ این‌که یک نفر کجای خیابان زندگی می‌کند فهمید چه خبر است.
zohreh
خانه‌های نزدیک به قسمت‌های بالاییِ نهر معمولاً متعلق به خانواده‌های ثروتمندتر و معروف‌تر بود، چراکه کسب درآمد قانونی در زمین‌های پایین‌دست راحت‌تر بود و پنهان‌کردنِ مشروب در قسمت‌های بالاتر و وحشی‌تر آسان‌تر.
zohreh
بیلی‌ویل شهرِ غیرقابل‌توجهی درمیانِ شهرهای جنوب آپالاچیا بود. بینِ دو رشته‌کوه قرار گرفته بود و از دو خیابان اصلی تشکیل می‌شد با ترکیبی نامنظم از ساختمان‌های آجری و چوبی. این دو خیابان با زاویهٔ تندی به هم می‌رسیدند که از آن چندین راه و مسیر پرپیچ‌وخم بیرون می‌زد که از پایین منتهی به دره‌های دور می‌شدند. به‌عبارتی دره‌های کوچک از بالا به چند خانهٔ کوهستانی پراکنده در پهنهٔ دامنه‌های پردرخت منتهی می‌شدند.
zohreh
«خب، من فکر نمی‌کنم این ایدهٔ عاقلانه‌ای باشه. فردا هم نامه‌ای به شهردار هَچ می‌نویسم که همین رو بهش بگم. من باور دارم که زن‌ها رو تنها بیرون فرستادن باعث فاجعه می‌شه و تنها نتیجهٔ این ایدهٔ نادرست برانگیختگیِ افکارِ ناپاک و رفتارهای ناشایسته، چه فکرِ بانوی اول باشه و چه کسِ دیگه‌ای. روز خوبی داشته باشین خانم برِیدی.»
zohreh
فکر نمی‌کنین آموزش مهم باشه؟ فکر نمی‌کنین تشویق خونواده‌های ناتوان‌تر به یادگیری ضروریه؟
zohreh
«خونواده‌ها باید انجیل بخونن، نه چیزِ دیگه. کی چطوری قراره مواظب باشه چه کتاب‌هایی پخش می‌کنن؟ می‌دونین که مردمِ شمال چجوری‌ان. ممکنه همه نوع ایدهٔ دیوانه‌واری رو گسترش بدن.» «این‌ها همه کتاب هستن آقای سیموندز، همون کتاب‌هایی که وقتی پسر بچه بودین باهاشون آموزش دیدین. ولی یادم می‌آد بیشتر از مطالعه به پیچوندن موهای دخترها علاقه داشتین!»
zohreh
«برای یه خانوم جوان امن نیست که تنها باشه. من مخالفم.» «این درست نیست. زن‌ها باید مواظب خونه باشن. دیگه چی؟ زن‌ها توی معدن کار کنن؟ با کامیون‌های حامل هیزم رانندگی کنن؟» «آقای سیموندْز، اگه تفاوتِ بین کامیونِ حملِ هیزم و کتابِ شب دوازدهم رو متوجه نمی‌شین، پس خدا به فریادِ اقتصاد کنتاکی برسه؛ چون دیگه نمی‌دونم راهِ ما به کجا قراره کشیده بشه.»
zohreh
کسی از انتهای سالن گفت: «من نمی‌ذارم خانومم توی کوهستان سوارکاری کنه.» «می‌ترسی دوباره برنگرده هنری پورتس؟»
zohreh
زنی در جلوی سالن گفت: «خب، این کتابداری با اسب یعنی چی؟» «یعنی اسب‌سواری به‌سمتِ بعضی از مکان‌های دور از دسترسِ ما و تأمین کتاب برای کسایی که، به‌دلیلِ بیماری یا ضعف یا دسترسی‌نداشتن به وسایل حمل‌ونقل، تواناییِ سفر به کتابخونه‌های شهر رو نداشته باشن.» سرش را پایین آورد که بتواند از بالای عینکش ببیند. «اضافه می‌کنم که این کار برای گسترش تحصیلاته، که دانش رو به مکان‌هایی بیاریم که متأسفانه ممکنه الان کمبود داشته باشن. رئیس‌جمهورِ ما و همسرش باور دارن که این پروژه می‌تونه اهمیت تحصیل و آموزش در زندگی‌های روستایی رو افزایش بده.»
zohreh
درحالی‌که آلیس می‌نشست و بوی پارچه‌های آغشته به روغن را که برای دورکردنِ پشه‌ها سوزانده می‌شدند استشمام می‌کرد و پارگی‌های لباس او را می‌دوخت («خداوند از اسراف متنفره. اون شلوار فقط چهار سال عمر کرده آلیس! هنوز می‌شه پوشیدش».) آلیس در دلش غرغر کرد که اگر خداوند مجبور بود در تاریکی شلوارِ فردِ دیگری را بدوزد، احتمالاً از مغازهٔ پوشاکِ آقایانِ «آرتور جی هارمون» در لکسینگتون یک شلوارِ خوب می‌خرید؛ اما به‌زور لبخندی می‌زد و بیشتر چشمش را تنگ می‌کرد و به دوخت‌ها خیره می‌شد.
zohreh
آلیس تلاش کرد با همان میزان عصبانیتی که مدرسه و کلوپ اسب‌سواری را به پایان رسانده بود به زندگی در کنتاکی عادت کند. تغییرِ فرهنگیِ بزرگی بود. اگر واقعاً تلاش می‌کرد، می‌توانست نوعی زیباییِ زمخت بیابد، آن‌هم در آن منظره با آسمان وسیع و جاده‌های خالی و نورهای درحال تغییرش و کوهستان‌هایی که درمیانِ هزاران درخت موجود در آن‌ها خرس‌های وحشی پرسه می‌زدند و عقاب‌ها بر نوک درختانش نشسته بودند. از اندازهٔ همه‌چیز در شگفتی بود، فاصله‌های وسیعی که همیشه در چشم بودند.
zohreh
چه کسی هست که به مردی خوش‌قیافه، با صورت خوش‌تراش که طوری به او نگاه می‌کرد که انگار از ابریشم تابیده آفریده شده، جواب مثبت ندهد؟
zohreh
آقای ون‌کلیو مشاهده کرده بود که آنچه انگلیسی‌ها در تقوا کم داشتند با کلیساها جبران کرده بودند، با کلیساهای جامع و همهٔ تاریخِ خودشان. و این مگر به‌خودی‌خود تجربهٔ معنوی محسوب نمی‌شود؟
zohreh
تاجر بود، اما کار برایش هیچ معنایی نداشت، مگر این‌که تحت نظارت و برای رضایت خداوند انجام می‌شد.
zohreh
صدای صحبتِ آن‌ها را در آشپزخانه شنیده بود: «همیشه همین‌جوری بوده. مثل خاله هریِتِ توئه.» پدر با بی‌اعتنایی چنین حرفی زده بود و مادر دو روز با او صحبت نکرده بود؛ انگار ایدهٔ این‌که آلیس ماحصلِ ژنتیکیِ خانوادهٔ او باشد برایش به‌شکل غیرقابل‌تحملی توهین‌آمیز بود.
zohreh

حجم

۴۰۹٫۰ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۴۰۰ صفحه

حجم

۴۰۹٫۰ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۴۰۰ صفحه

قیمت:
۷۹,۹۰۰
۲۳,۹۷۰
۷۰%
تومان