بریدههایی از کتاب کلاه قرمزیها
۳٫۰
(۲)
نشستیم سر جایمان و دست به کار شدیم و ریشها را تراشیدیم. بعد هم از اسرای قبلی سوزن گرفتیم و با راهنمایی آنها از حولههایمان نخ کشیدیم و اسممان را روی لباسها دوختیم. میخواستیم منظم باشیم بلکه فردا کمتر کتک بخوریم. روزهای اول، بچههای قدیمیتر خیلی به ما کمک میکردند. این کارها برای عراقیها عجیب بود. آنها رهبری مثل امام نداشتند و طعم برادری ایمانی را نچشیده بودند. شاید حق داشتند تعجب کنند و حیران شوند. از این طرف ما هم تعجب میکردیم که چطور میشود ملتی، در کنار شش امام معصوم (ع) زندگی کنند و این کارها را بلد نباشند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
به تقی گفتم آخر از همه آب بخورد که دهان کسی نجس نشود. بعد به او گفتم: «تو مثل مسلمبنعقیل شدی.» کنجکاو شد. گفتم: «هر دوی شما دهنتون خونآلود شد ولی فرقهایی هم دارین. وقتی آب با خون دهن مسلم نجس شد، او دیگر آب نخورد ولی تو طاقتش رو نداری. از طرفی، مسلم تنها بود ولی تو ما رو داری. سرانجامِ مسلم شهادت بود، اما آخرِ کار تو معلوم نیست.» اینها را که گفتم بچهها گریه کردند. این هم اولین روضهای بود که در اسارت خواندم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
یک نفر از میان بچهها فریاد زد: «کجا دارید میرید؟ این خیانته! نمازتون توی خاک غصبی درست نیست! باید برگردید. من که برمیگردم!» از هر طرف زیر رگبار خمپاره و تیر و ترکش بودیم جز پشت سر که ترکش وسوسه و شک شیطانی شروع کرد به آمدن. یک منافق سر بزنگاه داشت اراده رزمندهها را سست میکرد:
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
جعبهای بود مخصوص کاغذِ نامه. هر کس میخواست، کاغذی برمیداشت و بعد از نوشتن میگذاشت در یک جعبه دیگر. من هم یکبار برای مادرم نامه نوشتم. بعد از مدتی که به پادگان رفتم نامههای رسیده را زیر و رو کردم. یک نامه هم به اسم من بود. خیلی ذوق کردم. آنقدر که دلم نیامد همانجا بازش کنم. گفتم برگردم منطقه و بروم توی سنگر و سرِ فرصت بخوانمش. با شوق و ذوق برگشتم و جای خوبی گیر آوردم و نامه را باز کردم. دیدم نامهٔ خودم است! موقع نوشتن نشانی، اشتباه کرده بودم و مبدا و مقصد را جابهجا نوشته بودم. نامه اصلاً از پادگان بیرون نرفته بود. گویا کسی نشانی نامه را دیده بود و خیال کرده بود اشتباهی در جعبهٔ نامههای ارسالی افتاده و جایش را عوض کرده بوده.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
در تاریکی شب، هیچی دیده نمیشد فقط یکی فریاد میزد: «به صف شین! عجله کنین! عراقیها حمله کردن.» تا یک عده به صف شدند، ناگهان کس دیگری داد زد: «ما فقط به دستور برادر صالحی حرکت میکنیم.» با این حرف، دست و پای همه شُل شد. معلوم شد افراد نفوذی ستون پنجم که فهمیده بودند نیروهای تازهنفس از راه رسیدهاند، یکی از انبارهای مهمات پادگان را منفجر کردهاند تا به بهانهٔ حملهٔ عراقیها، بچهها را به محوطه بکشانند و آنها را ببندند به رگبار. بعد از مدتی هم شنیدیم چند نفر از منافقین و ستون پنجم را در همان منطقه دستگیر کردهاند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
حجم
۳٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
حجم
۳٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
قیمت:
۱۳,۴۰۰
۶,۷۰۰۵۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد