بریدههایی از کتاب پرواز روی خاک: خاطرات سرهنگ خلبان منوچهر شیرآقایی
۳٫۹
(۱۶)
به پدرم گفتم: «میخوام وارد ارتش و ژاندارمری بشم.»
پدرم مخالفت کرد و گفت: «پسرم! وارد ارتش نشو. من زمین کشاورزی و دو تا مغازه دارم. میتونی کنارم باشی و کار کنی و با هم لقمهنونی دربیاریم و بخوریم.»
به پدرم گفتم: «شما عائلهمندید. منم دلم میخواد مستقل باشم و روی پای خودم وایستم.»
پدرم با وجودی که هنوز راضی نبود گفت: «حالا که خودت اصرار داری، من هم حرفی ندارم. فقط دو نصیحت به تو دارم که امیدوارم تا آخر عمر آویزه گوشت قرار بدی!»
ـ بفرمایید!
ـ یکی اینه که اگه صد تومانی هم توی خیابون دیدی، چون مال تو نیست، خم نشو و اون رو برندار.
در آن سالها صد تومانی اسکناس درشت و باارزشی بود. به پدرم گفتم: «و نصیحت دوم؟!»
ـ پسرم! اگه کیسهکش حموم هم شدی، طوری رفتار کن که اگه تموم کیسهکشهای شهر هم بیکار بودن، مردم برای کیسه تو صف بکشن!
ـ چشم پدر!
آرش
بین تهران و کرج در پرواز بودیم. استاد گفت: «اون کوه رو میبینی؟! برو به طرفش!»
نمیتوانستم هواپیما را درست کنترل کنم. دائم بالا و پایین یا چپ و راست میرفت. در دوره آکادمیک به ما گفته بودند: «اولین خطای یک خلبان در هوا، ممکن است آخرین خطایش باشد. در هوا هر آن با کوچکترین غفلت ممکن است سانحه پیش بیاید و هواپیما سقوط کند.»
خلبانی چه کار سخت و دشواری بود! برای دقایقی با خودم گفتم: «یا حضرت عباس! کمکم کن امروز پام به زمین برسه، محاله دیگه هوس پرواز کنم. برای هفت پشتم بسّه! ای خدا خودت به فریادم برس!»
نمیدانستم باید چه کنم. در زمین، آدم فوقش ماشین را متوقف میکند و از آن پیاده میشود، اما در هواپیما درمیماند که چه خاکی باید بر سرش بریزد! تازه در آن جا خاک هم نیست!
آرش
هواپیماهای عراقی تأسیسات نفتی و صادراتی ایران در جزیره خارک را میزدند. هر روز چندین بار به جزیره خارک حمله هوایی میکردند. رادارهای ما در مناطق کوهستانی بوشهر دید نداشتند. امریکاییها که رادارهای ما را ساخته و پیش از انقلاب آن را در بوشهر نصب کرده بودند، به خوبی از این نقاط کور آگاه بودند. در جنگ، امریکاییها این اطلاعات را به نیرویهوایی عراق دادند و دشمن از نقاط کورِ رادارهای ما برای نفوذ به خاک ایران حداکثر استفاده را میکرد.
محمد
در طول دورهای که توی امریکا هستی و بعد از آنکه به ایران برگشتی، از طریق همکاران و وابستگان نظامیمان توی ایران، هر گونه اطلاعاتی مربوط به شما رو به دست میآریم و ذخیره میکنیم. پس از مدتی میدونیم چه کسی اهل سکس، ماشین، شکار، و... است. بعدها اگه برنامهای در جایی داشته باشیم، میدونیم با هر فرد باید از چه طریقی نزدیک و دوست شد. فرض کنید میخوایم توی ایران، عملیاتی انجام بدیم. شما در فرمی که برای ما پر کردید، نوشتید به ماهیگیری و شکار علاقه دارید. ما از همین طریق سعی میکنیم به شما نزدیک بشیم. مثلاً مأمور ما پس از آشنایی و چند بار رفت و آمد با شما، یک تفنگ شکاری شیک به شما هدیه میدهد. بعد به شما نزدیک میشه و کمکم شما رو برای عملیاتی که میخوایم انجام بدیم، آماده میکنه. معمولاً ما از طریق پول، دوستان، سکس، تهدید و تطمیع به اهدافمون میرسیم. کار این طبقه، اینه!
آرش
آن روز تعطیل بود. رفتیم غذاخوری. قبل از ورود به سالن، آنجا را با غذاخوری خودمان در دانشکده یکی میپنداشتم که صبحانه یک تخممرغ میدادند و مقدار کمی پنیر و کره. وارد که شدم، از تنوع غذایی و فراوانی آن شگفتزده شدم. به جرئت میتوانم بگویم حدود هفتاد، هشتاد نوع خوردنی و نوشیدنی از انواع کرهها، پنیرها، خامه، تخممرغ، سوسیس، کالباس، سالادها، کتلت، انواع آب میوه، قهوه، شیر، کاکائو، انواع میوه و... به صورت سلفسرویس گذاشته بودند. از هر نفر پنجاه سنت پول صبحانه گرفته میشد، هر چه بخوری! اگر این صبحانه را در خارج از پایگاه لکلند میخوردیم، هفت هشت دلار میشد. ارتش امریکا به پرسنلش سوبسید بالایی میداد.
آرش
شاه پرسید: «مگه اینها حق لِوِل و مزایا نمیگیرند؟!»
ـ نه قربان!
شاه رو به تیمسار اویسی کرد و گفت: «مثل نیرویهوایی براشون حق فنی در نظر بگیرید.»
این را گفت و از کلاس ما خارج شد و به کلاسهای دیگر رفت.
پس از مدتی، حقوق من، که گروهبان دوم بودم، از۳۶۰ تومان یکدفعه ۵۸۰ تومان به آن اضافه شد و به ۹۰۰ تومان رسید.
آرش
دلم میخواست هر چه زودتر تعطیلات نوروز فرا برسد و خودم را به عشقم برسانم. دلم برای دیدن فاطمه پَر میزد. هر روز برایم مثل یک ماه یا حتی یک سال میگذشت.
پول پایان دوره را به ما دادند؛ حدود ۵۵۰ تومان بود. برای خودم یک دست کت و شلوار نو و شیک و چیزهایی هم برای این و آن خریدم. آن سالها خبر زیادی از نوار کاست و این حرفها نبود. همه ترانههای ایرانی و خارجی را روی صفحههای گرامافون ضبط میکردند و به بازار میدادند. چند ماهی بود صفحه جدیدی از مهستی، خواننده معروف آن سالها، به نام «راز خلقت» به بازار آمده بود. من یکی از آن صفحهها را به قیمت دو تومان برای فاطمه خریدم. خودم آن را چند بار گوش دادم؛ طوری که حفظ شدم.
ـ دارم سؤالی ای خدا
ای آشنا با فکر ما
وی قادر قدرتنما
چون مینوشتی
این سرنوشت ما خاکیان را...
آرش
در طول دورهای که توی امریکا هستی و بعد از آنکه به ایران برگشتی، از طریق همکاران و وابستگان نظامیمان توی ایران، هر گونه اطلاعاتی مربوط به شما رو به دست میآریم و ذخیره میکنیم. پس از مدتی میدونیم چه کسی اهل سکس، ماشین، شکار، و... است. بعدها اگه برنامهای در جایی داشته باشیم، میدونیم با هر فرد باید از چه طریقی نزدیک و دوست شد. فرض کنید میخوایم توی ایران، عملیاتی انجام بدیم. شما در فرمی که برای ما پر کردید، نوشتید به ماهیگیری و شکار علاقه دارید. ما از همین طریق سعی میکنیم به شما نزدیک بشیم. مثلاً مأمور ما پس از آشنایی و چند بار رفت و آمد با شما، یک تفنگ شکاری شیک به شما هدیه میدهد. بعد به شما نزدیک میشه و کمکم شما رو برای عملیاتی که میخوایم انجام بدیم، آماده میکنه. معمولاً ما از طریق پول، دوستان، سکس، تهدید و تطمیع به اهدافمون میرسیم.
کتابدوست
از طرف دیگر، مجاهدین و کمونیستها به دنبال ایده انحلال ارتش و تشکیل «ارتش خلقی» بودند.
آرش
گروهی از پرسنل نیز دنبال ایده «ارتش توحیدی» افتادند. یکی از شعارهای اصلی آنان برداشته شدن همه درجات نظامی در کل ساختار و نظام ارتش و نیروی هوایی بود. کار به آنجا رسید که برای مدتی احترام و سلام نظامی درجهدارها نسبت به افسران منسوخ شد!
آرش
هنوز زمان زیادی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که درجهدارها و همافرها برای خودشان در پایگاه تشکیلات خاص و مستقلی راه انداختند و شروع به مطالبات صنفی کردند. در هیچ کجای دنیا ما همافر نداریم. فقط نیرویهوایی ایران بود که همافر داشت. آنها با مدرک دیپلم وارد ارتش میشدند و پس از دو سال آموزش در آموزشگاه، همافر میشدند. برزخی بین درجهدار و افسر بودند. قبل از انقلاب، همافرها خواستار حقوق برابر با افسرها بودند. پس از انقلاب آنها میدان را برای طرح این خواسته مناسب دیدند. برخی گروههای سیاسی بیرون از پایگاه هم، مثل مجاهدین خلق و کمونیستها، به این اختلافات و چنددستگیها دامن میزدند.
آرش
پایگاه ششم شکاری نیرویهوایی در بوشهر خودش به تنهایی شهری بود که به مراتب بیشتر از بندر بوشهر دارای امکانات رفاهی، تفریحی و خرید بود. استخر، زمینفوتبال و بسکتبال، تنیس، والیبال و باشگاه افسران داشت و سوپرمارکتهای مدرن و شیکی در آن باز کرده بودند که نرخ اجناس آن از شهر خیلی کمتر بود. پایگاه را امریکاییها بر اساس آخرین اسلوب پایگاههای نظامی خودشان ساخته بودند. برای افسران و درجهداران خانههای جداگانه و مجهزی ساخته و دور تا دورش را درخت و کاشته بودند. البته وضع آب لولهکشی و برق خراب بود.
آرش
چرا امریکا که دویست سال قدمت داشت، و مردمش همه گانگستر، ماجراجو و فراری از اروپا بودند، ظرف دو سده توانستند مدرنترین و پیشرفتهترین امکانات را روی کره زمین به وجود بیاورند، اما کشور من که ۲۵۰۰ سال پیش، بزرگترین شاهنشاهی دنیا را داشته و در آن چهرههایی چون زرتشت، کورش، داریوش، ابن سینا، بیرونی و نادرشاه ظهور کرده است، اکنون باید چنان عقبافتاده باشد
آرش
همان بدو ورود و معرفی خودم به نیرویهوایی، خشونت را حس کردم و در دلم از چنین نظام و رژیمی که این چنین راحت به آدمها و نیروهایش توهین میکرد، بدم آمد. از آن همه بیبرنامگی حالم گرفته شد. این تأسف وقتی به اوج رسید که با ماشین در خیابانهای تهران رانندگی میکردم. تا دو سه ماه که عادت نظم امریکایی از سرم پرید، نمیتوانستم در تهران درست رانندگی کنم؛ مثل یکی دو ماهی که به امریکا رفته بودم و نمیتوانستم درست رانندگی کنم! رانندگی در این دو کشور صددرصد فرق میکند. به مرور به رانندگی در کشورم عادت کردم.
آرش
ـ ما چهار نفر بودیم که با هم از امریکا اومدیم. بقیه کی میآن، در جریان نیستم.
با پرخاش گفت: «ارشد شما کیه؟!»
ـ من تازه دارم خودم رو به شما معرفی میکنم. ارشد نداریم.
با تشر گفت: «مگه گوسفندید؟!»
از شنیدن این توهین، آن هم از طرف ارشد گردان، خون جلوی چشمم را گرفت. خودم را کنترل کردم و گفتم: «گوسفند باباته مردیکه!»
جا خورد. با فریاد گفت: «بله؟! به من میگویند چهل امیرون. نصف تهرون من رو میشناسن.»
ـ به من هم میگن شیرآقایی! هیچ کس هم توی تهرون من رو نمیشناسه! با من درست مثل آدم صحبت کن!
آرش
از نیویورک به فرانسه رفتیم و توقفی در فرودگاه «اُرلی» پاریس داشتیم. سه چهار ساعت آنجا بودیم؛ سپس به مقصد تهران پرواز کردیم. شب بود که در فرودگاه تهران به زمین نشستیم. در فرودگاه همه جمع شده بودند. از پدر و مادر و برادرانم تا همسرم و بچههایم. وقتی آنها را پس از سه سال دیدم، از هیجان منگ شدم. نمیدانستم چهکار کنم. فقط مثل برقگرفتهها برایشان دست تکان میدادم. مادرم و همسرم از شوق داشتند گریه میکردند. مدتی گذشت تا به حال عادی برگشتم. خوشحال بودم پس از سه سال دوری از وطن و خانواده، به میهنم برگشتم. زمستان ۱۳۵۶ بود.
آرش
در دوران پس از انقلاب و سالهای جنگ، داوود بوریایی در راه همدان، فولکسواگنش زیر تریلی رفت و خودش، همسرش و دو پسرش کشته شدند. کل خانواده از بین رفتند.
آرش
هواپیما از شهر کولومبوس به نیویورک رفتیم. یکی از همراهانم به نام داوود بوریایی چندین چمدان سوغات با خودش آورده بود. مجبور شد بخشی از وسایلش را به داخل هواپیما بیاورد و حتی زیر صندلی بگذارد. مهماندار هواپیما با خنده گفت: «این تاکسی نیست، هواپیماست!»
شب بود که به نیویورک رسیدیم. برف سنگینی آمده بود؛ طوری که در دو طرف باند پرواز، انبوه برف به چشم میخورد. هیچ پولی همراه نداشتم. در فرودگاه از دوستم علی نصیریوطن پانصد دلار پول قرض گرفتم تا اگر در تهران کسی به استقبالم نیامد، خودم را به منزل برسانم. هر دلار هفت تومان بود.
آرش
قرار شد جشن فارغالتحصیلی بگیریم و برگردیم ایران. من ارشد کلاس بودم. به نمایندگی از ایرانیهای کلاس، دست به ابتکار جالبی زدم. رفتم کاغذ ابر و بادی خریدم. با کمک دیکشنری متنی نوشتم. یک دستگاه ماشین تایپ گیر آوردم و نشستم یکانگشتی متن تقدیرنامه را برای استادم تایپ کردم. متن بدین مضمون بود:
استاد عزیز،
از اینکه جانت را کف دست گذاشتی و به من شاگرد خارجی اعتماد کردی و کابین عقب من نشستی و الفبای پرواز را به من یاد دادی، از شما تشکر میشود.
به گفته امام ما شیعیان: «هر کس یک کلمه به من بیاموزد، مرا بنده خود کرده است.» به عنوان یک شاگرد کوچک، هیچ وقت بزرگی شما را فراموش نمیکنم.
آرش
در همان روز یک صحنه جالب برایم اتفاق افتاد. همینطور که کنار پیادهرو ایستاده بودم، دیدم یک خانم مسن هفتاد هشتاد ساله، که خیلی هم زیبا و قشنگ بود، با عصا لنگانلنگان از کنارم عبور کرد. آمد روبهرویم ایستاد و به انگلیسی گفت: «ببخشید!»
ـ بفرمایید!
پیرزن به تظاهرکنندگان اشاره کرد و پرسید: «اونا اهل کجا هستن؟!»
ـ اهل ایران.
بعد به بچههای خودمان اشاره کرد و پرسید: «اینا اهل کجا هستن؟!»
ـ ایران!
ـ پس چرا همدیگر رو میزنید؟!
ماندم چه بگویم. گفتم: «کشور ما در جنوب روسیه قرار داره. اونا دوست دارن ما کمونیست بشیم.»
آرش
حجم
۲٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
حجم
۲٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
قیمت:
۸۵,۰۰۰
۴۲,۵۰۰۵۰%
تومان