بریدههایی از کتاب افسانه ۱۹۰۰
۴٫۱
(۷)
زمانی که از جایش بلند شد، او نبود که از زندگی من بیرون میرفت، تمام زنان جهان بودند.
یوکی
یک پیانو. شاسیها شروع میشوند، شاسیها تمام میشوند. تو میدانی که هشتادوهشتایند، و در این مورد کسی نمیتواند سرت کلاه بگذارد. آنها بینهایت نیستند. تو بینهایتی، و درون آن شاسیها، موسیقی جاودانهای هست که تو میتوانی آن را بیافرینی. آنها هشتادوهشتایند. امّا تو نامحدودی.
یوکی
آن شب، آن پایین در موتورخانه، من و نُووِچنتو برای همیشه دوستان یکرنگی شدیم. تمام مدت، مشغول حساب و کتاب بودیم تا بفهمیم تمام آنچه را که شکستهایم چند دلار میشد. و هرچه صورتحساب بالاتر میرفت، خنده ما بیشتر میشد. و حالا که خوب فکرش را میکنم، به نظرم میآید که شادی ناب، همان، یا چیزی مثل آن است.
melik
در حقیقت نُووِچنتو برای جهان وجود نداشت: هیچ شهر یا کلیسا یا بیمارستان یا زندان یا تیم بیسبالی نبود که اسم او را در جایی نوشته باشد. وطن نداشت، تاریخ تولد نداشت، خانواده نداشت. هشت ساله بود ولی قانونآ به دنیا نیامده بود.
haniyeh
برای اینکه میشود از کشتی پایین آمد، امّا از اقیانوس...
melik
امّا... آن ماجرا، نه، آن را از یاد نبردهام، هنوز اینجاست (اشاره به قلبش میکند)، شفاف و ناگفتنی، درست مثل نوای موسیقی در دل اقیانوس
melik
شاید هرگز دنیای خشکی را ندیده بود، امّا بیست وهفت سال بود که دنیا در آن کشتی رفت وآمد میکرد؛ و بیست وهفت سال میشد که او در آن کشتی، جاسوسی جهان را میکرد و روح آن را میربود.
melik
و نُووِچنتو که موسیقی عجیبی میزد. و من، دستهایش، چهرهاش و اقیانوس اطرافش را مجسم میکردم؛ با خاطرات و خیالپردازی سر میکردم و بیشتر وقتها این تنها کاری است که برای نجاتت میتوانی انجام دهی. این کار، حربه بیچارگان است، امّا همیشه کارساز است.
melik
ترومپت من و پیانوی او برای مدت زیادی ما را به حال و هوای خاصی برد، به جایی که خیلی چیزها به هم گفتیم که پیش از آن با کلمات، نگفته بودیم.
melik
سوار کشتی شدم، و از بالا تا پایین را گشتم، به موتورخانه رفتم و روی صندوقی که به نظر میرسید داخلش پر از دینامیت باشد نشستم، کلاهم را از سر برداشته و بر زمین نهادم، و در سکوت بیآنکه بدانم چه حرفی برای گفتن دارم، آنجا ماندم:
melik
با خاطرات و خیالپردازی سر میکردم و بیشتر وقتها این تنها کاری است که برای نجاتت میتوانی انجام دهی. این کار، حربه بیچارگان است، امّا همیشه کارساز است.
حسین منجزی
ترومپت من و پیانوی او برای مدت زیادی ما را به حال و هوای خاصی برد، به جایی که خیلی چیزها به هم گفتیم که پیش از آن با کلمات، نگفته بودیم. در اطرافمان، جمعیت به رقص ادامه میداد، بیآنکه متوجه چیزی شده باشد؛ نمیتوانست متوجه شود، آخر چه میدانست؟
حسین منجزی
هرازگاهی به دَنی میگفتند: «نمیتونی اینطوری ادامه بدی. تازه، خلاف قانون هم هست.» امّا دَنی جوابی داشت که حسابی دندانشکن بود: «گور بابای قانون.» با چنین جوابی زیاد نمیشد دست وپنجه نرم کرد.
حسین منجزی
او میگفت: «حقیقتآ تا زمانی که داستان خوبی برای نقل کردن و کسی را برای شنیدن داری، سرت کلاه نرفته.»
حسین منجزی
نمیشد سر در آورد. از آن مواردی است که هرچه بیشتر فکرش را بکنی کمتر سر در میآوری: وقتی که تابلویی میافتد؛ زمانی که صبحی از جایت بلند میشوی و دیگر عاشقش نیستی؛ وقتی که روزنامه را باز میکنی و میخوانی که جنگ شروع شده است؛ زمانی که با دیدن قطاری به خودت میگویی باید از اینجا بروم؛ وقتی که در آینه نگاه میکنی و به نظرت میرسد که پیر شدهای؛ زمانی که در وسط اقیانوس، نُووِچنتو چشمش را از بشقاب بلند کرد و به من گفت: «سه روز دیگر در نیویورک از این کشتی پیاده خواهم شد.»
haniyeh
حجم
۴۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
حجم
۴۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد