بریدههایی از کتاب دختران مطرود
۴٫۴
(۳۱۰)
فیونا گفت: «درسته، هیچی تو این پرونده نیست که نشون بده سونیا تو اردوگاه کار اجباری بوده. اگه از یکی از این اردوگاهها اومده بوده، پرستار حتی نمیدونسته. سونیا با چنین تجربهای زندگی کرده و هرگز حرفی دربارهش نزده. همهٔ این دخترها، همهٔ دختران آیدلوایلد همینطور بودن. امکان داره دربارهٔ هر اتفاقی که براشون افتاده که منجر به فرستاده شدنشون به مدرسهٔ شبانهروزی شده، هرگز حرف نزده باشن.
عمهمَماخ
«دکترها اونو نمیشناسن.»
شش سالش بود و مادرش او را برای شنا به ساحل برده بود. شنهای تیره و مرطوب را زیر پاهایش و ضربههای آرام آب سرد را به خاطر میآورد. موجها را نگاه میکرد که میآمدند و میرفتند و باعث میشدند بعد از عقب کشیدن آب، ماسهها مثل شیشه برق بزنند.
عمهمَماخ
هر بار که آب عقب رفته بود بارها و بارها آنها را لمس کرده بود و سعی کرده بود سفتی ماسههای براق را حس کند و موجهایی که در اطراف انگشتانش تاب میخوردند نگاه کند. چیز دیگری نبود. یادش نمیآمد مادرش به او گفته باشد داخل آب برود. آسمان، صدای بقیهٔ مردم روی ساحل، صدای فریاد مرغان دریایی یا هجوم آب به داخل دهانش را به خاطر نمیآورد. تنها چیزی که یادش بود لمس ماسههای نرم بود و بعد نگاهی که به بالای سرش از درون آب به مادرش انداخته بود.
عمهمَماخ
«مادرهای اونها هم ازدواج کردن، مثل مال من و نمیخواستن هیچ رابطهای با بابا و هیچ کدوم از بچههای اون داشته باشن.»
خواهر، من خواهر دارم.
عمهمَماخ
فیونا وقتی فردی را که آنجا ایستاده بود دید، خشکش زد. یک زن بود. کوچک و لاغر. یک دختر شاید. لباس سیاه پوشیده بود، بلند و سنگین. لباسی متعلق به قرنها پیش. رویش به سمت دیگر بود، کاملاً بیحرکت و به فضای خالی آن طرف زمین زل زده بود.
عمهمَماخ
کنار جادهٔ پایین تپه پارک کرد. نزدیک همانجایی که چند شب پیش ایستاده بود. بیشتر از یک بار اطراف املاک آیدلوایلد را بررسی و سعی کرده بود مسیر تیم کریستوفر را با جسد خواهرش تجسم کند. حاشیهٔ غربی ملک، سمت دیگر زمین بازی از وسط جنگل میگذشت و به زمینهای دولتی ختم میشد که با حصاری محدود شده بود.
عمهمَماخ
و بعد ذهنش از او و حرفهایش عبور کرد و مشغول دنبال کردن سرنخهای خودش شد. فنجانش را زمین گذاشت، به میز عسلی شیشهای خیره شده و ابروهایش چین خوردند. فیونا به خودش گفت همیشه وقتی موضوعی در ذهنش پدرش شکل میگرفت چهرهاش دقیقاً به همین شکل درمیآمد. مدتها بود که او را به این حالت ندیده بود.
عمهمَماخ
«بابا.»
اگر پدرش را متوقف نمیکرد او وارد زمینهٔ مورد علاقهاش میشد؛ سخنرانیهای سیاسیاش که مادرش را قبل از مرگ دب سرگرم میکرد.
یک هیپی همیشه یک هیپی میماند.
عمهمَماخ
در کتاب بعدی جملات حکیمانهٔ دیگری دیده میشد: اگه مری هاند رو توی غروب وقتی ماه کامله صدا بزنی از قبرش بیرون میآد.
زیر آن کسی دیگر با مداد سیاهی درشت نوشته بود: امتحان شد. درست نبود.
عمهمَماخ
در طول شب برف آمده بود و دانههایش درست مثل گردی سفید در شکافها ودرزها جمع شده و در باد مثل دانههای بادام زمینی در حرکت بودند. فیونا خیابانها را یکی بعد از دیگری پشت سر گذاشت و از شهر دور شد و وارد میلز شرقی شد. شهری خیلی کوچک که جز یک پمپ بنزین، چند مغازهٔ چرک و یک فروشگاه دونات دانکین چیزی نداشت.
عمهمَماخ
از سالن غذاخوری خارج شده و وارد هوای مرطوب بیرون شدند. هر چهار نفر با هم انگار یک جسم باشند، به سمت کلایتون هال حرکت کردند.
سیسی صدای خودش را شنید که به سونیا گفت: «چیزی نیست.»
با اینکه نمیدانست مشکل کجاست.
عمهمَماخ
«دربارهٔ بازسازی. دربارهٔ مدرسهٔ جدید.»
فیونا به چهرهٔ او نگاه کرد. «ایدهٔ خوبیه.»
«برای یکی دیگه آره، ولی برای تو؟»
«نگران نباش. به اندازهٔ کافی بزرگ شدم. از پسش برمیآم.»
«دیشب نتونستی از پسش بربیای. دیشب زده بود به سرت.»
عمهمَماخ
«ولی چیزی ندیدی؟»
«یه صدا بود.»
کیتی این را گفت و ادامه داد: «صدا بود. توهم من نبود. درست کنارم بود. انگار یه نفر کنارم ایستاده باشه. کاملاً واضح شنیدمش.»
عمهمَماخ
والدینش را دو بار در سال میدید. یک بار در تابستان و یک بار در کریسمس و هرگز به آنها نگفت که متأسف است.
در کلایتون هال، خوابگاه مدرسه، در هر اتاق چهار نفر زندگی میکردند. هیچ وقت نمیفهمیدی قرار است با چه کسی هماتاق شوی. یکی از اولین هماتاقیهای کیتی، دختری با موهای نازک از نیو همپشایر بود که میگفتند از نوادگان یک جادوگر واقعی سِیلمی است.
عمهمَماخ
بخشی از فریبندگی دختر به دلیل معصومیتش بود. پاکی مثالزدنی او درون تصویر که میتوانست سگش را به پیادهروی ببرد، بدون فکر کردن به دکترها، دندانها، زخمها، دَلَمهها یا هر فکر دیگری که او در ذهنش دفن کرده بود؛ چیزهایی که ناگهان به ذهنش هجوم میآوردند و دوباره در تاریکی محو میشدند.
عمهمَماخ
«من تو رو اینطوری بزرگ نکردم درسته؟ که همه چیز رو به حال خودش رها کنی. فقط من و تو باقی موندیم فی. این زندگی اونطوری نیست که دلمون میخواست باشه. ولی همینی که هست و تو دختر منی.»
HeLeN
سیسی از آن گروه دخترانی بوده که هرگز حتی ذرهای از طرف افراد بزرگسال زندگیاش تحسین نشده بوده و برای این فقط یک دلیل میتوانست وجود داشته باشد؛ در سال ۱۹۵۰ سابقهٔ نامشروع بودنش روی دیدگاه همه دربارهٔ او تأثیر گذاشته بوده.
HeLeN
با وجود اینکه ماجرای غمانگیزی بود سونیا خندید. میدانست که خندیدن به این موضوع یکی از راههای مقابلهٔ کیتی بود. راهی که تجربهای را که از سرگذرانده بود کنترل کند و آن را بیاهمیتتر و سادهتر جلوه دهد.
HeLeN
سونیا فهمیده بود اگر میخواهی کیتی را بفهمی باید با دقت به چشمهای او نگاه کنی، چون بقیهٔ اعضای چهرهاش هرگز و هیچ وقت حس او را بروز نمیدادند.
HeLeN
«تو میتونی نقاشی بکشی. میتونی بنویسی. این یعنی استعداد. میتونی از استعدادت استفاده کنی و پول دربیاری.»
HeLeN
حجم
۳۳۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه
حجم
۳۳۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه
قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
۵۰,۰۰۰۵۰%
تومان