بریدههایی از کتاب غواصها بوی نعنا میدهند
۴٫۲
(۳۵)
یک سر این جاست...
بیایید این جا!
دویدم طرف صدا و سر را دیدم و چشم های حمیدینور را که به آسمان نگاه میکرد.
سر کنار یک بوتهٔ نعنا آرام گرفته بود.
و ما هنوز همان هفتادودو نفر بودیم.
~یا زهرا(س)~
کوچه های این شهر به خون آغشته است؛ با وضو وارد شوید.
~یا زهرا(س)~
یاابالفضل دستم؟...
دستم کو؟... قطع شده یعنی؟
سیدرضا سر گذاشت روی صورت خاک آلود پولکی و گفت: نگران نباش. خودم پیداش می کنم برات.
~یا زهرا(س)~
فقط بگو چشم!
صدای موج و انفجار و شلیک نمیگذاشت صدای نفس کشیدنش و آهش را بشنوم. فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا می دانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبوده ام، چرا من پام نگرفت، چرا من برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبوده ام.
~یا زهرا(س)~
در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آنجا نمی تواند آن بو را شنید و گفتم: پس...
گفتم: این بوی نعنا از کجاست؟
و موج آب و صدای آب و تمنای درونی ام به تنهایی های بلم و سواری روی آن و خلوت غار، به اعتراضم کشاند که این بو از همان نعنایی است که آن شب، کنار آن غار، پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم.
~یا زهرا(س)~
من خس بیسر و پایم که به سیل افتادم/ او که می رفت مرا هم به دل دریا برد.
علی
همان عراقی اول آمد پوتینش را گذاشت روی گردنم و سرش را آورد پایین و نزدیک گوشم گفت: انت مُلازم؟
نمی دانستم دارد می پرسد ستوانم یا نه. همین طور بی اختیار و اینکه بتوانم سری بچرخانم و با نگاه تأیید کنم، فهمیدم که باید بگویم نَعْم. و گفتم.
پوتین از روی گردنم برداشته شد و دستهایی آمدند زیر هر دو دستم را گرفتند و بلندم کردند و من به خودم گفتم: پس چرا بوی نعنا نمیآید؟
~یا زهرا(س)~
و پشت سرهم و ریتمیک خواند: آخر تا کی کمپوتها در بسته، پسته ها نشکسته، میوه ها با هسته؟ هان؟
مریم
همه چیز رنگ و بویی از آب داشت؛ آب اروند، چوالنهای خیس و نیم سوختهٔ کنار آب و اشک هایی که از چشمها روان بود. نادر هم حتی داشت از مشک عباسش می خواند و آب فرات و آن دست بریده.
~یا زهرا(س)~
یکی از بچه ها باز حرف را کشاند به بمبارانها و شهردار هم گفت بعد از اعزام های ِ صدهزارنفری ما عراق هر خانهٔ ما را یک سنگر می داند و مسئولین شهر تو جلسه های ستاد پشتیبانی جنگ استان به این نتیجه رسیده اند که ممکن است عراق از بمب شیمیایی هم استفاده کند.
maryhzd
هنوز حرفش تمام نشده ّ بود که نقی را پرت کرد تو جمع بچههایی که دور هم جمع شده بودند.
کریم از گوشه ای فریاد زد: علی!
علی نبود. فرار کردهبود. ولی صداش از دور می آمد که: جان علی؟
مریم
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
فریاد زدم: از ردیف عقب، رو به جلو، بشمار... یک!
نفر آخر گفت: یک.
و بعدی و بعدی شمردند تا سی وپنج. ستون اول تمام شد و ستون دوم شروع کرد: سی و شش.
تا به هفتاد رسید. فقط من مانده بودم و کریم. کریم پیشدستی کرد. سکوت را شکست و فریاد زد: هفتاد و یک.
و سکوتی عجیب در صبحگاه افتاد. احساس کردم همه نگاه ها به من است. گرمم شد. نه البته از گرما. از آن نگاه ها و از نفسی که در سینه ام حبس شده بود و ازبُغضی که در صدام افتاد و از صدایی که سعی کردم از همه بلندتر باشد و از گفتن: هفتاد و دو.
این عدد همه مان را ساکت کرد و بعضی نگاهها را به طرف هم کشاند و لبخند ها را محو کرد و سکوت را غلیظ تر و عجیب تر و مرموزتر. طوری که احساس کردم باید چیزی بگویم، وگرنه ممکن است این سکوت به بغض یا چیز دیگر تمام شود.
اما نتوانستم. من آن روز، آن ساعت، آن لحظه، به خدای حسین قسم، هیچ چیز نتوانستم بگویم. اگر می گفتم، دیگر نمیتوانستم تو چشم نیروهام نگاه کنم و دستورشان بدهم.
همین طور نگاه شان میکردم.
مهدی کادیجانی
سر " همت " می خواست و دست " خرازی" که راه فرات را بشناسند
فکه (بهرام درخشان)
گرما نفس میبراند و ما داشتیم تو جاده به تابلویی میرسیدیم که روش نوشته بود:
خرمشهر، جمعیت سی و شش میلیون.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
جنگ را صورتی بود و سیرتی.
صورت آن، خون بود و آتش و باروت و باطن آن، عشق و حماسه و عرفان. از این منظر اخیر بود که اکسیر خون و باروت و آتش، انسان کامل می آفرید. امروز بسیاری از سبکباران ساحل ها از آن همه موج توفندهٔ اروند و کارون، ساحل ثبات ّ و آرامش را می بینند. اما برای هر آنکه بر لوح دلش، قیامت قامت غواص های کربلای ۴ نقش عشق زده است، آن موج ها، همه از زمزمهٔ شور است و شیدایی و پرواز.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
حجم
۹۵۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۹۵۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۸,۵۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد