بریدههایی از کتاب پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید
۴٫۳
(۱۱۰)
ادی زمانی این را آرزو کرده بود، دیدار دوباره کسانی که پیش از او از دنیا رفتهاند. در مراسمهای خاکسپاری زیادی شرکت کرده بود. کفشهای سیاه مخصوصش را واکس میزد، کلاهش را مییافت، و با همان پرسش ناامیدانه در آنجا میایستاد: چرا آنها رفتهاند و من هنوز اینجام؟
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
همهٔ پدر مادرها به بچههایشان آسیب میزنند. اجتنابناپذیر است.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
جوانها به جنگ میروند. گاهی از روی اجبار و گاهی به میل خود. همیشه احساس میکنند وظیفهشان است. این موضوع از داستانهای چند لایه و غم انگیز زندگی میآید. قرنها انسان، شجاعت را با برداشتن سلاح و بزدلی را با زمین گذاشتن سلاح یکی دانسته است.
eli
هیچی اتفاقی نیست. که ما همه به هم وصلیم. نمیتونی یه زندگی رو از زندگی دیگه جدا کنی، همون طور که نمیتونی نسیم رو از باد جدا کنی.
eli
یه بار مدیر برنامه منو بهترین عجیبالخلقه طویلهاش نامید، هرچند غم انگیزه اما باعث غرورم شد. وقتی مطرود باشی، حتی پرتاب یه سنگ هم به تو میتونه باعث خوشحالیت بشه.
eli
اما دید ما باهم فرق داره. چیزی که تو میبینی همون چیزی نیست که من میبینم.»
مهدی بیگمرادی
گاهی وقتا وقتی چیز ارزشمندی رو فدا میکنی، در واقع اونو از دست نمیدی. فقط اونو به کسی دیگه میبخشی.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
کاپیتان گفت: «از خودگذشتگی، ایثار. تو ایثار کردی. من ایثار کردم. ما همه از خودگذشتگی میکنیم. اما تو از ایثار خودت عصبانی هستی و مدام به چیزی فکر میکنی که از دست دادی. نفهمیدی که ایثار بخشی از زندگیه. باید باشه. نباید ازش پشیمون بشی. تو باید در طلبش باشی. فداکاریهای کوچک، فداکاریهای بزرگ. مادری، کاری میکنه که پسرش به مدرسه بره. دختری، به خونه برمیگرده تا از پدر مریضش مراقبت کنه. مردی به جنگ میره...»
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
بهشت همینه. اینجا معنای دیروزهاتو درک میکنی.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
فکر میکنم مثل ماجرای آدم و حوا تو کتاب مقدس باشه. اولین شب آدم روی زمین. وقتی دراز میکشه تا بخوابه، تصور میکنه که همه چیز تمام شده، مگه نه؟ نمیدونه خواب چیه. چشمانش بسته میشه و فکر میکنه داره از این دنیا میره. درسته؟ درحالیکه اینطور نیست. صبح روز بعد از خواب بیدار میشه و دنیای جدیدی پیش روی خودش میبینه. اما چیز دیگهای هم داره. دیروزش رو داره.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
مرگ پایان همه چیز نیست اما ما فکر میکنیم هست. آنچه روی زمین اتفاق میافته فقط شروعه.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
یادته گفتم هیچکس رو جا نمیذارم؟ چیزی که برای تو اتفاق افتاد... قبلا هم این اتفاق افتاد... سرباز به جایی میرسه که دیگه نمیتونه ادامه بده. گاهی نصف شب این اتفاق میافته. پابرهنه، نیمه عریان، از چادرش بیرون میاد و راه میافته، انگار به خونه میره، و خونش همون اطرافه. گاهی وسط جنگ اتفاق میافته. اسلحه اش رو رها میکنه، چشمش دیگه چیزی نمیبینه. کارش تموم شده. دیگه قادر به جنگیدن نیست. معمولا این موقعها بهش تیراندازی میکنند. برای تو هم همچین اتفاقی افتاد. تو هم دقیقا یک دقیقه قبل از تموم شدن کارمون، در برابر آتش تسلیم شدی. نمیتونستم بذارم زنده زنده بسوزی. فکر کردم پای زخمیت درمان میشه. تو رو بیرون کشیدم و دیگران تو رو به بهداری بردند.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
درحالیکه آرنجش روی سینهٔ ادی بود، آرام گفت: «چون تو آتش سوزی تو رو از دست میدادیم. ممکن بود بمیری. وقت مردنت نبود.»
ادی به سختی نفس نفس می زد. «وقت مردن...؟»
کاپیتان ادامه داد: «وسوسه شده بودی که بری داخل آتش. وقتی مورتون میخواست جلوت بگیره زدیش. فقط یه دقیقه وقت داشتیم از اونجا بریم. با اون زور و بازوی لعنتیای که تو داشتی هیچکس حریفت نمی شد.»
ادی آخرین موج خشم را در وجودش احساس کرد و یقهٔ کاپیتان را گرفت. او را نزدیک آورد. دید دندانهایش از تنباکو زرد شده.
ادی برآشفت. «پااای من.. زندگی من!»
کاپیتان به آرامی گفت: «من پای تو رو گرفتم تا زندگیت رو نجات بدم.»
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
آدم توی یه جنگ بزرگ دنبال چیز کوچکی میگرده تا بهش معتقد بشه. وقتی پیداش کردی، محکم نگهش میداری. مثل سربازی که در سنگر، موقع دعا صلیبش را محکم میگیرد.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
کاپیتان گفت: «میدونستی من تو خانوادهای بزرگ شدم که سه نسلش نظامی بودند؟»
ادی شانه بالا انداخت.
«آره وقتی شش سالم بود، بلد بودم با هفتتیر شلیک کنم. صبحها پدرم تخت رو وارسی میکرد و سکهای روی ملحفهها میانداخت. سر میز شام همیشه بله قربان و خیر قربان گفته میشد.
- «قبل از اینکه برم سربازی تنها کارم اطاعت از دستورات بود. و بعد دیدم که خودم دارم دستور میدم.
- «دوران صلح جور دیگری بود. کلی سرباز دانا و پخته داشتم. اما بعد جنگ شروع و سیل افراد بیتجربه سرازیر شد، مردان جوانی مثل تو، و همه به من سلام نظامی میدادند و میخواستند به اونها فرمان بدم. ترس رو در چشمانشون میدیدم. طوری رفتار میکردند که انگار من چیز محرمانهای در مورد جنگ میدونم. فکر میکردند من میتونم زنده نگهشون دارم. توهم همینطور بودی، مگه نه؟»
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
مارگریت میگوید: «هی آقای قوی» و لبخند میزند. اما بعد چهرهاش درهم میرود و پلک میزند و آب از چشمش خارج میشود، و ادی نمیتواند بگوید قطرات اشک است یا باران.
میگوید: «کشته نشو، باشه؟»
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
مارگریت ناگهان میگوید: «لازم نیست ازم بخوای منتظرت بمونم.»
ادی آب دهانش را قورت میدهد.
- «لازم نیست؟»
سرش را تکان میدهد. ادی لبخند میزند. از سوالی که تمام شب در گلویش گیر کرده بود، راحت میشود. احساس میکند رشتهای از قلبش بیرون میزند و دور شانههای دختر گره میخورد، او را جلو میکشد و مال خود میکند. در این لحظه او را بیشتر از آن دوست میدارد که تصور میکرد میتواند دوست داشته باشد.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
هیچ زندگیای بیهوده نیست. تنها زمانی بیهوده است که فکر میکنیم تنهاییم.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
غریبهها، خانوادهای که تو باید اونا رو بشناسی.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
وقتی یه دقیقه بعد از رفتن تو رعد و برق میزنه، یا هواپیمایی سقوط میکنه که ممکن تو توش بوده باشی، وقتی همکارات مریض میشن، و تو نمیشی. تصور میکنیم این چیزا اتفاقیه. اما توازنی بین همه اونا وجود داره. یکی میمیره، دیگری بزرگ میشه. تولد و مرگ بخشی از کل هستند.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
حجم
۱۳۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۳۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۳۹,۰۰۰
۱۹,۵۰۰۵۰%
تومان