بریدههایی از کتاب نبرد خدایان (جلد سوم)
۳٫۷
(۲۴)
همیشه برایم کوهها پر از راز بودهاند... جهانی از ناشناختهها... اینک میبینم که چگونه بهراستی جهان در دل این جهانهای رازآمیز، سخنان خویش را پنهان کرده است. انگار نمادی از جهان است... جهانی توبهتو که باید رازهایش را دانست و دریافت.
پژواک مرگ
هر یک ماری است که پوست انداخته و اژدها شده. انگار یک داتیس کشتیم و صد داتیس سر برآورد.
rezamahmoudi79
و به چشمان آمیستریس نگریست:
- فرخ هرگز خواهان من نبود... هرگز مهری در دلم نریخت و به دوستی با من نیامیخت. از همهٔ زنانگی تنها تنانگی را درمییابد. من گمان ندارم حتی آن زنان رنگبهرنگی که شبش را کمانی از رنگها میکنند هم جایی در دلش داشته باشند. او دلی ندارد که دلدار و دلبری داشته باشد. باده تباهش کرده... چون کرمی که تنها میتند و جز تنیدن نمیداند...
میهنبانو بهدریغ گفت:
- ستم تباهش کرده...
و دستان آتوسا را بهنرمی فشرد. آتوسا انگار با خود سخن میکرد:
- کاش اندکی ناز میخرید و رنج میکشید. زود کهنه شدم و زنان رنگبهرنگ شدند همآورد من در این میدان و جنگ...
rezamahmoudi79
نامردمانیهای کیانیها را نمیدادم. فراوان کسان چون تو باید به این سخنان دل و نهاد خویش را رام و آرام کنند. اگر نه در دوزخ گوهرهٔ آسمانی خویش میسوزند. رنجتان بیش باد و آرامتان کم باد بس که سنگ دلید.
و با نگاه پرخشم و چشمهای اشکباری از آنان دور شد. فرزام نیز به ابروانی گره کرده از آنان دور شد. مشتهایش را بر دو سوی پیکرش کوفت. خشم و درد و درماندگیاش را میرساند. سوشان به افسوس و دریغ بر چمن نشست. سری میجنباند و خود را و فریاد خود را فرومیخورد. باز مچهایش تیر کشید. پاجمر دستی بر شانهٔ سوشان گذاشت. گفت:
- خود را به خشم نیفکن. روزگار از این نمایشها بسیار پیش روی تو خواهد گسترد و بر سرِ خوان و خانمانت خواهد آورد. شنیدهام در ستیزههای بیپایان کیانی و کشانی چگونه هستیات را باختی و کیسهٔ خاکسترش را بر دوش انداختی و رو از مردمت برتافتی.
rezamahmoudi79
اره میکرد و فرومیرفت. دندهٔ مرد پیلپیکر کُشانیها درهم شکست و دلش ارّه شد. فغان درد مرد با جویبار خون به در میریخت... فریاد پاجمر به آسمان جَست. کاموس ارّه شد... بر زمین واژگون شد. سگسار چرخی زد، دشنهٔ ارّهگون خویش را به تاب زنجیرش پس گرفت و در آسمان چرخاند و بهسوی سر و گردن سوشان رها کرد. چنان بهتندی میچرخید و میچرخاند و میزد و میکشت که نمیشد گردش و چرخش دست و تیغش را به چشم دنبال کرد... سوشان جستی زد... ارّه از او گذر کرد... فرزام را گریزی شدنی نشد تا ارّه بر بازوی او بنشیند و فریاد دردناک مرد را به آسمان ببرد. بازو چنان چاکی برداشت که رود خون جاری شد. سوشان بر زمین واژگون شد. چنان بر زمین کوبیده شد که سرش بر سنگ نشست و تیغ در دستش در میان زمین و آسمان بهتندیس آن امشاسپند نشست. تیغ برای نخستینبار ناپدید نشد. برقی از آن جهید و در دل تندیس بازماند. سوشان نیمههشیار شده بود. چشمانش سیاهی میرفت و جایی را نمیدید.
rezamahmoudi79
- مردک زندانپرست... پدرت... فرخهمایون... کلیدِ در شکست تا قفلپرست بماند... کسی که مزهٔ رهایی نچشیده است، با دیدن کلید به هراس میافتد... کسی که زندان همهٔ هستی و همهٔ داشته و خواستهاش شده است، کلید و کلیددار را دشمن میشمارد...
rezamahmoudi79
- شهر چون شکمِ زنان بدکاره، آبستن هزار کودک گندزاده شده... هر که در گوشهای، تیغ دسیسهای تیز میکند تا شاهی تازه بتراشد.
و به بانگ آرامتری گفت:
- حتی خاندانهای کهن تختگاه نیز به لرزش افتادهاند و پای پیمانداریهایشان سست شده آمیستریس. سخن از سرنگونی و پایان شاهنشاهی کیانیان میرود.
rezamahmoudi79
- به سرزمینت سوگند وفاداری یاد میکنی؟
و به فریاد سردش پرسید:
- به خدایی من باور میآوری؟
پرویز سومان سری جنباند و گفت:
- تو اهریمنیترین خدایی خواهی شد که جهان به خویش دیده است و من مباد که هرگز هیچ خدایی را اهریمنی کرده باشم به باور آوردنم؛ اگرچه که هزار آتش چون این کوه آتش سرانجام پرویز سومان باشد شاهدخت کیانی. باشد که مردم نیز ببینند چگونه آتش در خانمانتان میافتد.
rezamahmoudi79
دشوارتان آغاز شود... هرگز نمیدانید نبود این زن چه بر سر جهان خواهد آورد. پسرش کجاست؟ سوشان کجاست؟
ارتافرنس و ثریت به شاه نگاه کردند. هر سه ترسیده بودند. ارتافرنس گفت:
- هیچ کس نمیداند. تو کیستی؟ چه میخواهی؟
- ما دیدهایم... ما دیدهایم... این زن...
و به شاه نگاه کرد... و به ثریت و ارتافرنس. مرد با دستش میهنبانو را نشان میداد:
- ... آن اندازه در این شهر خواهد جنگید که سرانجام کالبدش از هم بدرد و جانی که در او دمیده شده، تباه گردد، اما باید از اینجا بیرون رود. باید برخیزد و از این شهر بگریزد.
rezamahmoudi79
مردان شگفتزده به پایین نگاه میکردند. یک زن در میان چارچوب دروازه بود. به دیوان نگاه میکرد.
دیوان از دیدن او شگفتزده میشدند. زنی با جامهای سراسر سپید ایستاده بود. موهایش خاکستری شده بود. میدرخشید. باد در موهایش چنگی انداخت. خشم آن زن پیداتر از آفتاب آسمان بود. نگاهش همچون مردهای برخاسته از گور بود. انگار مردهای را به جهان بازخوانده بودند تا کاری نیمهکاره را پایان دهد. دروازهشکن نمیجنبید. دیگر تیری افکنده نمیشد. همه تنها بر آن زن نگاه میکردند که مردهوار بهسوی دروازهشکن میرفت.
rezamahmoudi79
فرهاد ناله و نفرین میهنبانو را میشنید و در خود میشکست. میشکست و میریخت و میاندیشید... چرا آنگونه شد که شد... پدرش چرا نمیتوانست دادگرانهتر فرمان براند؟ از آن ایوان بلند، به آنسوی شهر، نگاه میکرد... شاید اگر پدارم یاری میشد، امروز تختگاه در میانهای از نیستی و تباهی، بیپناه و تنها باز نمیماند... دیگر بازنماند. نگاهی به آذر کرد و رفت. آمیستریس همچنان میگریست.
rezamahmoudi79
حجم
۴۶۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۸۱ صفحه
حجم
۴۶۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۸۱ صفحه
قیمت:
۱۳۱,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد