«یافتم برای خودم یک دوست جدید، از آسمان عظیم بعد از مدت مدید.»
afsaneh_&_fatemeh
. طعم شکلات را مزهمزه کردم، اما رگههایی بود در پهنایی از طعمی دیگر که در دهانم پخش شده بود: طعم حقارت، طردشدگی، غم، فاصله گرفتنی که احساس میکردم به مامان ربط دارد.
helya.B
«کلی احساس تو غذاست.»
afsaneh_&_fatemeh
برای من ناراحتی مثل خورشیدی بود که پشت ابر میرفت و چند لحظه بعد، از پس آن بیرون میآمد و باز میدرخشید.
مریم!
نیمی از من احساس میکرد پنج ساله است و نیمی دیگر چهل ساله.
مریم!
ظریف و زیبا بود اما او هرگز از خودش راضی نمیشد.
afsaneh_&_fatemeh
صداهایی میشنوم که نشان از وجود مامانم هستند، نشان از فعالیت و کار، و روح زندگی در خانه.
afsaneh_&_fatemeh
«کاش همان هشت ساله باقی میماندی. کاش هیچ چیز نمیدانستی.»
.ً..
کمی بازی که کردم خسته شدم و از خودم خجالت کشیدم. نیمی از من احساس میکرد پنج ساله است و نیمی دیگر چهل ساله.
مریم
پدر مادرها همیشه دعوا میکنند، چه در تلویزیون، چه در زندگی واقعی.
مریم!
چهجور وقتی من رو نمیشناسی عاشقم شدی؟ عشق رو باید به دست آورد.
.ً..
برای من ناراحتی مثل خورشیدی بود که پشت ابر میرفت و چند لحظه بعد، از پس آن بیرون میآمد و باز میدرخشید.
مریم
ذرهای از خودم را در چشمانش میدیدم.
مریم!
اگر کسی داشت گریه میکرد، دستمالی در میآورد و اشکهایش را پاک میکرد و میگفت: «نمک رو باید به گوشت زد، نه لپهات.»
inside._.my._.busy._.mind
صدای دختر کوچکی که دوست داشت به عقب برگردد، به زمانی که هیچ چیز نمیدانست
.ً..
او بوی سیب تازهچیده میداد، بوی قاطعیت.
.ً..
نیمی از من احساس میکرد پنج ساله است و نیمی دیگر چهل ساله.
.ً..
میدونی. من اینجا زندگی میکنم. تو اونجا. من زندگی خودم رو دارم میسازم. اما تو رُز، هنوز آیندهٔ خودت رو نساختی.
مریم
به پیادهرو که رسیدیم گره دستمان باز شد. درست همان لحظه آرزو میکردم همه جا خیابان باشد.
دختر پاييزي
ـ اون هم توانایی خاصی داره؟
چشمهایم را بستم. «بله. اون هم داره.»
Nazanin :)