بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بیمار خاموش | صفحه ۱۱۶ | طاقچه
کتاب بیمار خاموش اثر الکس مایکلیدیس

بریده‌هایی از کتاب بیمار خاموش

۴٫۴
(۱۵۲۶)
روان‌درمانگرها عادت دارند که به سیگار به چشم یک اعتیاد حل نشده نگاه کنند. اعتیادی که هر درمانگر خوبی باید رویش کار کرده و بر آن غلبه کند.
Mary
«من عقیده دارم که آموزش شما را روان‌درمانگر می‌کند. بدون توجه به هدف‌های اولیه‌تان.»
Mary
کار کردن با بیمارها و کثیف شدن دست‌هایم خیلی سخت‌تر از تصورم بود. نخستین باری را که به واحد روان‌پزشکی رفتم، خوب به یاد می‌آورم. چند دقیقه پس از رسیدنم یکی از بیمارها شلوارش را پایین کشید، نشست و روبه‌روی من مدفوع کرد. چه کثافت‌کاری‌ای! اما اتفاق‌های دیگر تا این حد حال به هم‌زن نبودند. خودکشی‌های ناموفق، تلاش برای آسیب زدن به خودشان، هیستری‌های شدید و غم و اندوه که همه‌شان فراتر از تصورم بودند. اما هربار نسبت به دفعهٔ پیش برایم مهارشدنی‌تر و آسان‌تر می‌شدند.
Mary
این روند درمان است. بیمار احساسات غیرقابل پذیرشش را به درمانگرش می‌گوید و درمانگر همهٔ چیزهایی را که بیمار را ناراحت کرده در درون خود فرو برده و حس می‌کند. سپس همان‌ها را به آرامی و با روش التیام‌شان به بیمار برمی‌گرداند.
Mary
در حین حرف زدن متوجه شدم که فرقی نمی‌کند که جزئیات حرف‌هایم چه‌قدر ناراحت‌کننده باشد. چون هیچ حسی به آن‌ها نداشتم. من از دنیای احساساتم جدا شده بودم. مثل دستی که از مچ قطع شده باشد. دربارهٔ خاطرات دردناک و قصد خودکشی‌ام حرف زدم، اما هیچ حسی نداشتم.
Mary
من پدرم را در باطنم و در اعماق ناخودآگاهم مدفون کرده بودم. مهم نبود که چه‌قدر دور شده‌ام. او همه جا با من بود. همیشه یک گروه شرور و بی‌رحم از خشم و اضطراب تعقیبم می‌کردند و با صدای او فریاد می‌زدند که من بی‌ارزشم و باید از خودم خجالت بکشم.
Mary
دریافتم که تنها امیدم برای زندگی درمان شدن روانم است. باید دور می‌شدم. خیلی دور. در این صورت بود که احساس امنیت می‌کردم.
Mary
انگار بیچارگی برای لحظه‌ای کوتاه در محاصرهٔ آزادی قرار بگیرد و درخشان‌تر شود. کورسویی در تاریکی.
Mary
گرفتن دانه‌های برف و ناپدید شدن‌شان مثل گرفتن شادی بود. مثل حس مالکیتی که راهی به جایی نداشت. به خاطرم می‌آورد که دنیای خارج از این خانه هم وجود دارد؛ دنیایی با زیبایی غیرقابل تصور و دنیایی وسیع و با عظمت. دنیایی که حالا خارج از دسترسم است.
Mary
به حیاط رفتم و زیر برف ایستادم. دست‌هایم را رو به بالا می‌گرفتم، دانه‌ای برف در دستم می‌افتاد. آن‌قدر نگاهش می‌کردم تا روی نوک انگشتم ناپدید شود. احساس لذت و ناراحتی توأم داشتم. حسی که نمی‌توانم تعریفش کنم. دامنهٔ لغاتم محدود است و از این رو نمی‌توانم آن احساس را با کلمه شرح دهم. گرفتن دانه‌های برف و ناپدید شدن‌شان مثل گرفتن شادی بود. مثل حس مالکیتی که راهی به جایی نداشت.
Mary

حجم

۲۶۵٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۲۶۵٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۸۰,۰۰۰
۴۰,۰۰۰
۵۰%
تومان