بریدههایی از کتاب ابوی فدوی: رساله صدرالمتوهمین فی مجادلات اب و ابن
۴٫۱
(۵۱)
لحظه وداع، توی گوشش خوندم: وطن مشترک همه ما آسمان است.
میم.قاف
منتظرم بابام بگه پاشین بار کنین میخوایم بریم ده. نیسان بیاد. از تو این بنبست بریم بیرون. به اندازه کافی بودم قاطی این جماعت متمدن جامعه مدنی دانای آکنده از فرهنگ شهرنشینیای که کرامت انسانی ازشون میپاشه. میخوام باز برم قاطی گرگ و سگای ذاتی. حیوونایی که از اول حیوون بودن.
محمدرضا
سکوت رعبآوری بر فضا حکومت میکرد. اون شب جیرجیرکا صداشون سوز داشت. دفتینِ زن قالیباف بیوقفه کوبیده میشد. زوزه باد قطعی نداشت. ناله بچه بیوقفه. ممتد، امونا رو بریده بود. نورِ نیمهجونِ چراغِ تیر برق محل رو به ضعف گراییده بود. صدای تیراندازی از اعماق جنگل به گوش میرسید. همه چیز خبر از بروز یه فاجعه میداد.
آشغالا رو بردم سر بنبست، بدون کوچکترین مشکل و پیشامد ناگواری.
حال کردی باقالی؟ منتظر بودی به من بخندی؟ زود قضاوت کردی؟ پیام معرفتشناسی متن همین بود. آدم ابداً نباس زود قضاوت کنه. حالا اگه میخوای بگی خودت قضاوت کردی و توی دور افتادی و فلان، دلم میخواد. من فرق دارم.
محمدرضا
آمیزهای از تلخی و شیرینی. فرجامش بیمزگی: طعمِ زندگی.
محمدرضا
حقیقتاً آدم غبطه میخوره به دوره غارنشینی. گرامی باد یاد و خاطرهش. همه سر یه سفره، دور هم، یه لقمه نون و دایناسور میخوردن. زبونشون مشترک، همه زنگا، زنگ نقاشی.
|قافیه باران|
همه جوجه رنگی داشتن. ما هیچی نداشتیم. اون یکی بچه همسایه اومد در خونمون گفت بیا خونه ما بازی. ما توپ سه پوسّهام نداشتیم، طرف هواپیما کنترلی داشت. مامانش گفت قایمش کن ورنداره. ما نیابتاً به جا زنه به بچهه گفتیم بخواب باقالی. دودستی ورداری بیاری دم خونهمون عمراً من از کسی چیزی بیگیرم. اونوخ خودم سرخود بیاجازه بردارم؟
ما دیدیم ئه، یادمون اومد تو در و دهات که نگاه متمدنانه نبود و در غیاب فرهنگ شهری و مدنی و این زرت و پرتا، هیشکی تو پستوخونههاش چیزی نداشت. همهچی «رو» بود. قایمکاری قشنگ ن
Javad Sobouti
گلاب به روتون، گفتن نداره، لکن ما پیش از یاد گرفتن جیش ارادی، مفهوم محرم و نامحرم رو یاد گرفته بودیم تحت تعلیمات آقام.
khorasani
مامانم قالی میبافت، من خیالات. آقام دلایل علمی ـ فقهی. میون این سهتا بافتنی، فقط اولی پول شد.
khorasani
وطن مشترک همه ما آسمان است.
khorasani
لکن میل به ماشین و فوتبال، ذاتی بچه پسر شیش ـ هف سالهس
سپهر
ولی من هنوز مشغولم. خیالات. منتظرم بابام بگه پاشین بار کنین میخوایم بریم ده. نیسان بیاد. از تو این بنبست بریم بیرون. به اندازه کافی بودم قاطی این جماعت متمدن جامعه مدنی دانای آکنده از فرهنگ شهرنشینیای که کرامت انسانی ازشون میپاشه. میخوام باز برم قاطی گرگ و سگای ذاتی. حیوونایی که از اول حیوون بودن.
امیر با الف
صب و غروب دو وعده پسرا وامیستادن دم دبیرستان دخترونه اونطرفتر دبستانمون. در حالیکه گلاب به روتون، گفتن نداره، لکن ما پیش از یاد گرفتن جیش ارادی، مفهوم محرم و نامحرم رو یاد گرفته بودیم تحت تعلیمات آقام.
میم.قاف
جمع کردن سفره سحری، چل و پنج دقیقه قبل از اذان، فینفسه ثواب نداره. شوما اهل ناله و نافله و مناجاتی. ما قبرستاننشینانِ عاداتِ سخیف که همهچیز رو به تیغ عادت و تکرار سر بریدیم و با عادت و تکرار سربریده شدیم، اگر هم زود از سر سفره پاشیم، میریم گوگلپلاس. پس رخصت بدین این یه لقمه نون و تخممرغ و خرما رو با طیب خاطر و فراغ بال بخوریم مردونه.
میم.قاف
به بابام گفتم کفش فوتبالی میخوام. آقام پس از یه درنگی، افزود «جزء بیست و نه و سی قرآن رو حفظ کن. چل تا حدیث از بر کن. روزی ده دقیقه نهجالبلاغه. مادرت هم ازت راضی باشه...» [یعنی در پهنه گیتی تنها کسی که واسه خرید یه کفش فوتبالی، دستورالعمل عرفانی میده، بابای ماس.]
میم.قاف
شوما در نظر بگیر این برادرای ما توی ناسا، صُب تا شب زحمت میکشن، عرق جبین میریزن، که چی؟ که برن مریخ. خب نکن نوکرتم. نکن. زمین رو به [...] دادی بس نبود؟ میخوای بری کرههای آسمانی دیگه رو هم لاجرم به [...] بدی؟ برای بنده پر واضحه که «و إذا دخل الآسترونات علی مریخ، افسدوها...»
میم.قاف
اون یکی بچه همسایه اومد در خونمون گفت بیا خونه ما بازی. ما توپ سه پوسّهام نداشتیم، طرف هواپیما کنترلی داشت. مامانش گفت قایمش کن ورنداره. ما نیابتاً به جا زنه به بچهه گفتیم بخواب باقالی. دودستی ورداری بیاری دم خونهمون عمراً من از کسی چیزی بیگیرم. اونوخ خودم سرخود بیاجازه بردارم؟
ما دیدیم ئه، یادمون اومد تو در و دهات که نگاه متمدنانه نبود و در غیاب فرهنگ شهری و مدنی و این زرت و پرتا، هیشکی تو پستوخونههاش چیزی نداشت. همهچی «رو» بود. قایمکاری قشنگ نبود. مرام، مرام اشتراکی بود. نه از اون کومونیستیاش. از این لوتیگریاش.
Ms.vey
سؤال پیش اومد برامون. به بابام گفتم. بحث رو برد توی فضای معنوی، که: علم واسه رضای خدا. سریع محل رو ترک کردم.
|قافیه باران|
شهر بود. مارکتینگ باب بود. پولیجات پادشا بود. اقتصاد اصل بود. به هر قیمتی. به بد قیمتی. دوتا خانوم جوون اومدن تو مغازه کامپیوتری. بازاریاب میخواین آقا؟ با روابط عمومی بالا؟ [...]
khorasani
طرف هواپیما کنترلی داشت. مامانش گفت قایمش کن ورنداره. ما نیابتاً به جا زنه به بچهه گفتیم بخواب باقالی. دودستی ورداری بیاری دم خونهمون عمراً من از کسی چیزی بیگیرم. اونوخ خودم سرخود بیاجازه بردارم؟
ما دیدیم ئه، یادمون اومد تو در و دهات که نگاه متمدنانه نبود و در غیاب فرهنگ شهری و مدنی و این زرت و پرتا، هیشکی تو پستوخونههاش چیزی نداشت. همهچی «رو» بود. قایمکاری قشنگ نبود. مرام، مرام اشتراکی بود. نه از اون کومونیستیاش. از این لوتیگریاش.
khorasani
پراید توی سرعتای بالای صد بهصورت خودکار میره روی fly mode. بعبارتی توی هواس. هیچی به هیچی نیست. هرلحظه ممکنه به قطعات سادهتری تجزیه بشه.
khorasani
حجم
۳۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
حجم
۳۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
قیمت:
۲,۶۵۰
تومان