بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ابوی فدوی: رساله صدرالمتوهمین فی مجادلات اب و ابن | طاقچه
تصویر جلد کتاب ابوی فدوی: رساله صدرالمتوهمین فی مجادلات اب و ابن

بریده‌هایی از کتاب ابوی فدوی: رساله صدرالمتوهمین فی مجادلات اب و ابن

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۵۱ رأی
۴٫۱
(۵۱)
حقیقتاً آدم غبطه می‌خوره به دوره غارنشینی. گرامی باد یاد و خاطره‌ش. همه سر یه سفره، دور هم، یه لقمه نون و دایناسور می‌خوردن. زبون‌شون مشترک، همه زنگا، زنگ نقاشی. ریاضی نبود، فلسفه نبود، فیمینیسم و نیهیلسم و این قبیل صوبتا نبود.
°¦سـان گــرل¦°
وطن مشترک همه ما آسمان است.
brm
حقیقتاً آدم غبطه می‌خوره به دوره غارنشینی. گرامی باد یاد و خاطره‌ش. همه سر یه سفره، دور هم، یه لقمه نون و دایناسور می‌خوردن. زبون‌شون مشترک، همه زنگا، زنگ نقاشی. ریاضی نبود، فلسفه نبود، فیمینیسم و نیهیلسم و این قبیل صوبتا نبود.
M.M. SAFI
حقیقتاً آدم غبطه می‌خوره به دوره غارنشینی. گرامی باد یاد و خاطره‌ش. همه سر یه سفره، دور هم، یه لقمه نون و دایناسور می‌خوردن
❤giso❤
همه جوجه رنگی داشتن. ما هیچی نداشتیم. اون یکی بچه همسایه اومد در خون‌مون گفت بیا خونه ما بازی. ما توپ سه پوسّه‌ام نداشتیم، طرف هواپیما کنترلی داشت. مامانش گفت قایمش کن ورنداره. ما نیابتاً به جا زنه به بچهه گفتیم بخواب باقالی. دودستی ورداری بیاری دم خونه‌مون عمراً من از کسی چیزی بیگیرم. اون‌وخ خودم سرخود بی‌اجازه بردارم؟ ما دیدیم ئه، یادمون اومد تو در و دهات که نگاه متمدنانه نبود و در غیاب فرهنگ شهری و مدنی و این زرت و پرتا، هیشکی تو پستوخونه‌هاش چیزی نداشت. همه‌چی «رو» بود. قایم‌کاری قشنگ نبود. مرام، مرام اشتراکی بود. نه از اون کومونیستیاش. از این لوتی‌گریاش.
Javad Sobouti
شب خوابیده بودیم. صب پا شدیم. دیدیم نون فانتزی دم خونه، پَزَنده‌هاش مرد شدن. فروشنده‌هاش زن. روابط عمومی بالا. ما دیدیم ئه، یادمون اومد تو ده لب جوب که می‌خواستیم آب ببریم و چارساله‌مون هم بود و هیچی‌ هم حالی‌مون نبود باز دختره اومده بود ظرف بشوره تا ما رو می‌دید سرخ می‌شد. رو می‌گرفت.
Javad Sobouti
خلاصه ما همه اون شرایط سخت رو پذیرفتیم. شبانه‌روزمون به قرآن و نهج‌البلاغه و تدبر در امر خلقت و احترام به اقوام و مراعات مادر و مردم گذشت. تازه اون بخش رضایتِ مادر، خودش یه روضه جداگونه‌ایه. اجمالاً، مادر ما اختیار تام داد به داداش بزرگ‌مون و اجحاف و ظلمی که خانوم تناردیه به کوزت نکرد، داداشم در حق من روا داشت متأسفانه. از گفتنش اکراه دارم. لکن عملکرد داداشم طوری بود که خانوم تناردیه در مقایسه با اون می‌شد مادر ترزا. از یه جایی به بعد من حس کردم چشم دلم باز شده. حالات عجیبی داشتم. بله، بله. به مقام منیع قُرب و عرفان و معرفت رسیده بودم. جوری شد که وقتی کفش واسه ما خریدن، دیگه اصلاً مهم نبود برام. کفش رو می‌کندم می‌دادم به رفقا، خودم پابرهنه بازی می‌کردم. اصلاً «احمدِ حافی» معروفه تو محل‌مون. بله دوستان. کفش، پلی شد برای رسیدن. و این تفسیری‌ست بر آنچه فرموده‌اند «المجاز، قنطره الحقیقه.» یه عشق مجازی به کفش و فوتبال، الکی الکی ما رو به خدا رسوند.
سپیده
بابا، فوتبال، متد تربیتی این کفشا برای فقیر فراتر از نوستالژی، یادآور یه دوره ریاضت و سیر و سلوک فشرده‌س. به بابام گفتم کفش فوتبالی می‌خوام. آقام پس از یه درنگی، افزود «جزء بیست و نه و سی قرآن رو حفظ کن. چل تا حدیث از بر کن. روزی ده دقیقه نهج‌البلاغه. مادرت هم ازت راضی باشه...» [یعنی در پهنه گیتی تنها کسی که واسه خرید یه کفش فوتبالی، دستورالعمل عرفانی می‌ده، بابای ماس.] تو همین گیر و دار، یه شرط اضافه کرد که «باید معدلت هم بالاتر از فلان و اینا.» دوباره فرداش یه شرط گذاشت که «نظافت منزل و اینا.» و «رعایت احوال همسایه‌ها و بازی نکردن تو بن‌بست» و... واسه خرید یه کفش، اجرای بند بندِ منشور کوروش و قابوس‌نامه عنصرالمعالی به ما تحمیل شد.
سپیده
شوما در نظر بگیر این برادرای ما توی ناسا، صُب تا شب زحمت می‌کشن، عرق جبین می‌ریزن، که چی؟ که برن مریخ. خب نکن نوکرتم. نکن. زمین رو به [...] دادی بس نبود؟ می‌خوای بری کره‌های آسمانی دیگه رو هم لاجرم به [...] بدی؟
°¦سـان گــرل¦°
البت هدف داشت از این سختگیریا. می‌خواس ما تو کوچه نریم که بی‌ادب نشیم و اینا. محله ما معتادخیز بود متأسفانه. فحش، فضیلت بود. تیزی و قمه قطعیات یه زندگی بود. الفبای زندگی. گل کوچیک بازی می‌کردن، طرف شادی پس از گلش، زدن ترقه پیازی بود. اقصی‌نقاط مملکت وقتی کاپ گل کوچیک باشه، اسم تیما یا شاهینه یا ولایت یا پارس یا اتحاد. تو این مایه‌ها. حالا اسم تیمای محل ما از دم دخانیات بود. دخانیاتِ الف، ب، الخ... نظر به این فضا، بابام به شدت ابا داشت من برم تو کوچه. ما رو زندانی کرده بود تو خونه. هی به ما محبت می‌کرد، هی به ما محبت می‌کرد. دو دقیقه یه بار می‌گفت «احمد آقا.» هی چایی می‌آورد برامون. لکن میل به ماشین و فوتبال، ذاتی بچه پسر شیش ـ هف ساله‌س. این قِسم محبتا که جای بازی رو پر نمی‌کرد. تلویزیون فوتبالیستا می‌ذاشت، یه غمی روی دل ما می‌نشست.
سپیده
ما دیدیم ئه، یادمون اومد تو ده بچه‌ها واسه پیرا آب می‌آوردن از حوض. سر خرشون رو می‌گرفتن. توت پایین می‌کردن. تو مسجد مهر واسه‌شون می‌آوردن و جمع می‌کردن. صب و غروب دو وعده پسرا وامیستادن دم دبیرستان دخترونه اون‌طرف‌تر دبستان‌مون. در حالی‌که گلاب به روتون، گفتن نداره، لکن ما پیش از یاد گرفتن جیش ارادی، مفهوم محرم و نامحرم رو یاد گرفته بودیم تحت تعلیمات آقام. بسیار حساس بودن تو این فقره و اهل هیچ‌گونه تساهل و تسامحی‌ هم نبودن. بعد ما یادمون اومد تو در و دهات شبا ساعت هشت و اینا یه عالمه پسر جوون می‌رفتن خونه پیرزنای تنها. تو دهات در خونه‌ پیرزنا قفل نداره. اکثر وختا بازه. نه جمالی دارن که از عصمت بترسن، نه مالی که از سرقت. منتظرن دوتا گوش بره بیشینه پا حرفاشون.
Javad Sobouti
توی راهنمایی وقتی پیش‌تر از موعد با پدیده تصاعد آشنا شدم، فهمم شد جایزه فرهنگیان و جایزه شرکت نفتیا یه تصاعده. فقط واسه ما تصاعد حسابی با قدر نسبت هزار تومن؛ واسه شرکت نفتیا تصاعد هندسی با قدر نسبت خداتومن.
ka'mya'b
مامانم قالی می‌بافت، من خیالات.
|قافیه باران|
وطن مشترک همه ما آسمان است.
محمدحسین
هشت نه سالگی، با این اتوبوس واحد ایکاروس آبیا که یه خستگی و بغضِ مبهمی تو کاسه چراغای گردِ جلوشون مستتر بود، می‌رفتیم نمازجمعه.
محمدرضا
اون‌روزا بخاری نفتی بود. باید توی یه فاصله خیلی خاص و شعاع مشخصی از این بخاریا قرار می‌گرفتی تا گرم بشی. یه میلی‌متر اینطرف‌تر می‌سوختی، یه میلی‌متر اونطرف‌تر گرم نمی‌شدی.
|قافیه باران|
کرکره ناسا رو بکش پایین، بیا دورهمی بخندیم و بخندونیم و از دردای تزریق شده به جان جامعه بشری بکاهیم.
|قافیه باران|
آقام پس از یه درنگی، افزود «جزء بیست و نه و سی قرآن رو حفظ کن. چل تا حدیث از بر کن. روزی ده دقیقه نهج‌البلاغه. مادرت هم ازت راضی باشه...» [یعنی در پهنه گیتی تنها کسی که واسه خرید یه کفش فوتبالی، دستورالعمل عرفانی می‌ده، بابای ماس.] تو همین گیر و دار، یه شرط اضافه کرد که «باید معدلت هم بالاتر از فلان و اینا.» دوباره فرداش یه شرط گذاشت که «نظافت منزل و اینا.» و «رعایت احوال همسایه‌ها و بازی نکردن تو بن‌بست» و... واسه خرید یه کفش، اجرای بند بندِ منشور کوروش و قابوس‌نامه عنصرالمعالی به ما تحمیل شد.
brm
کف پام رو چسبوندم به بخاری. انار وسط فرش رو زمین. کتری رو گاز. مامانم پا تلویزیون. بابام خوابیده. نه برا مامانم دستی مونده که قالی ببافه. نه برا بابام قوّتی که علم ببافه. ولی من هنوز مشغولم. خیالات. منتظرم بابام بگه پاشین بار کنین می‌خوایم بریم ده. نیسان بیاد. از تو این بن‌بست بریم بیرون. به اندازه کافی بودم قاطی این جماعت متمدن جامعه مدنی دانای آکنده از فرهنگ شهرنشینی‌ای که کرامت انسانی ازشون می‌پاشه. می‌خوام باز برم قاطی گرگ و سگای ذاتی. حیوونایی که از اول حیوون بودن.
k.mehrabi
ما دیدیم ئه، یادمون اومد تو در و دهات که نگاه متمدنانه نبود و در غیاب فرهنگ شهری و مدنی و این زرت و پرتا، هیشکی تو پستوخونه‌هاش چیزی نداشت. همه‌چی «رو» بود. قایم‌کاری قشنگ نبود. مرام، مرام اشتراکی بود. نه از اون کومونیستیاش. از این لوتی‌گریاش.
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎

حجم

۳۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

حجم

۳۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

قیمت:
۲,۶۵۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲۳صفحه بعد