بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اسم تو مصطفاست | طاقچه
تصویر جلد کتاب اسم تو مصطفاست

بریده‌هایی از کتاب اسم تو مصطفاست

نویسنده:راضیه تجار
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۳۳۸ رأی
۴٫۶
(۳۳۸)
تهدید سردار سلیمانی، فرماندهٔ سپاه قدس علیه آمریکا: «هرکدام از شما که می‌آیید تابوت خودتان را هم بیاورید.»
𝑬𝒍𝒏𝒂𝒛
درحالی‌که بغلم کرد گفت: «یعنی بابا شهید شده؟
کاربر ۱۹۵۲۲۵۹
مامان خیلی شاد و شنگول بود، گرچه مضطرب هم بود. به قول خودش، اولین فرزندش قرار بود عروسی کند. می‌گفت: «این پسر از اونایی نیست که بگم نه پشت داره نه مشت، هم خونواده‌ش پشتش هستن هم پیداست که جَنَم داره.» ظاهراً به دل مامان نشسته بودی. سجاد و سبحان هم که قبولت داشتند، مخصوصاً سبحان. بابا هم که سکوتش داد می‌زد راضی است. فقط می‌ماند من اصل‌کاری! من هم که بالاخره بله را گفتم و مجوز عبورتان را دادم
خانم کوج‌گانی
حالا می‌خوام یه خبر خوب بهت بدم. ازاین‌به‌بعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته، قبل از اینکه کسی متوجه بشه، بابات متوجه می‌شه. هرجا بخوای بری همراهته و هیچ‌وقت از تو دور نمی‌شه!
عشق کتاب
می‌دانستم آنجا پنج شهید گمنام دفن‌اند. پیاده شدیم. شهدا بالای بلندی بودند و تو رفتی سمتشان. من هم آمدم، حتی جلوتر از تو از پله‌ها رفتم بالا. فاطمه بغل تو بود. با خودم فکر کردم داری می‌آیی، یک لحظه به عقب که برگشتم دیدم همان پایین ایستاده‌ای و داری انگشت اشاره‌ات را تکان می‌دهی، انگار به دعوا. بلند گفتم: «نمیای بالا؟» دوسه پله آمدم پایین. قلبم تندتند می‌زد. صدایت را باد آورد: «اگه کار منو راه نندازین به همه می‌گم که شما هیچ‌کاره‌این! به همه می‌گم این دروغه که شهدا گره از کارا باز می‌کنن! به همه می‌گم کارراه‌انداز نیستین و آبروتون رو می‌برم. می‌گم عند ربهم یرزقون نیستین!»
Arefeh
راست می‌گفتی تو مرد کارهای کوچک نبودی. تو مرد صحنهٔ رزم بودی و افق‌های باز. نباید از تو می‌خواستم در چهاردیواری به کارهای کوچک زنانه بپردازی، نباید!
tadai
ـ مامان، بابا کجاست؟ ـ رفته با آدم بدا بجنگه. ـ من بابام رو می‌خوام، نمی‌خوام بجنگه! ـ بابات قهرمانه و قهرمانا تو خونه نمی‌مونن! ـ نمی‌خوام قهرمان باشه، می‌خوام مثل باباهای دیگه، مثل بابای سارا پیشم باشه! گوله‌گوله اشک‌هایش می‌آمد و مثل موج مرا به ساحل ناامیدی می‌کوباند. یک بار زنگ زدی، روز تولد دخترعمه‌اش بود: «بابا خوش به حال سارا که باباش براش تولد
farhang75
این بار پیاده رفتیم. دست‌هایت را قلاب کرده بودی دور شانه‌ام. اگر هم محمدعلی را می‌گرفتی باز دستت را دور شانه‌ام می‌انداختی.
Arefeh
«اینجا نوشتی سربازی نرفتی، اما کارت پایان‌خدمت توی پرونده‌ته. باتوجه‌به جعل اسنادی که کردی حق ورود به سپاه رو که نداری هیچی، تازه باید به مراجع قضایی هم معرفیت کنیم.» ـ حالا که دارین من رو بازخواست می‌کنین شهید فهمیده رو هم بیارین و بپرسین چرا توی شناسنامه‌ش دست برد؟ همون‌طورکه او جعل امضا کرد، منم کردم تا برم لب مرز برای دفاع از دین و کشورم. بعدم که به اون قافله نرسیدم و سفره بسته شد، بی‌خیال کارت شدم و تو فرمم حقیقت رو نوشتم.
amirhosein__goli
کسی از پشت زد روی شانه‌ات. فهمیدم فرمانده‌ات کار داشته و آن سرباز را فرستاده دنبالت، ولی چون دیده دست دور گردنم انداختی خجالت کشیده جلو بیاید. پیغامش این بود که فردا بروی حلب، گفتی: «چشم!»
Arefeh
همیشه می‌گفتی: «دوست دارم به‌خاطر سختی‌هایی که این مدت کشیدی، یه بارم شده بیای سوریه و اونجا رو ببینی، ببینی چقدر قشنگه! خصوصاً شبا وقتی رزمنده‌ها با لباس نظامی و اسلحه میان دست‌به‌دست نامزدا یا همسرانشون توی خیابون قدم می‌زنن. دلم می‌خواد تو هم بیایی، دستت رو بگیرم و باهم قدم بزنیم!»
مبینآ☁
«کار شما دست امام‌رضا (ع) گیره، بیایین خدمت آقا، اذن بگیرین ببینین چطور گره‌ها باز می‌شه!»
عشق کتاب
ما نیاز به اتفاقات بزرگ نداشتیم تا بخندیم و شاد باشیم. همین‌که همدیگر را داشتیم اتفاق بزرگی بود.
سمانه
روزهای بعد از شهادت سخت‌تر از خود شهادت است.
mahshid80
گفتم: «خودم با فاطمه حرف می‌زنم!» او را بردم داخل اتاق، بغلش کردم: «مامان توی این مدت که بابا نبود، اگه اتفاقی می‌افتاد چطوری بهش می‌گفتی؟» ـ زنگ می‌زدم بهش! ـ حالا می‌خوام یه خبر خوب بهت بدم. ازاین‌به‌بعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته، قبل از اینکه کسی متوجه بشه، بابات متوجه می‌شه. هرجا بخوای بری همراهته و هیچ‌وقت از تو دور نمی‌شه! کمی مرا نگاه کرد، بغض کرد و درحالی‌که بغلم کرد گفت: «یعنی بابا شهید شده؟» ـ آره ولی نمرده!
m.m.r_76
شنیدم: حملهٔ نظامی از سوی آمریکا منتفی است. و در پانویس برنامهٔ شبکهٔ خبر آمد: تهدید سردار سلیمانی، فرماندهٔ سپاه قدس علیه آمریکا: «هرکدام از شما که می‌آیید تابوت خودتان را هم بیاورید.»
Fatima
نمی‌توانستم با رفتنت کنار بیایم، اما تو پا روی دلت می‌گذاشتی و می‌رفتی. بازهم می‌رفتی.
سعیده زنگنه
«آن را که خبر شد خبری باز نیامد».
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ـ قبول می‌کنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمدعلی؟ در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم می‌ری! ـ من رو با هیئت تهدید می‌کنی؟ ـ بله یا رومی روم، یا زنگی زنگ. کمی فکر کردم و گفتم: «قبول! اسم تو مصطفاست.» با لذت خندیدی و گفتی: «بله، اسم من مصطفاست! مصطفی اسم من و پرچم منه!»
m.m.r_76
«سیدعلی توی افغانستان به قاچاقچیا پول می‌ده تا بیارنش ایران. در حال آمدن، توی مسجد با دست باز نماز می‌خونه و همین باعث می‌شه بفهمن شیعه‌س و بزننش. در همون حال یه بار قسم می‌خوره به امام‌حسین که من شیعه نیستم و همین باعث می‌شه کتک بیشتری بخوره، بعد فرار می‌کنه و خودش رو به ایران می‌رسونه.»
m.m.r_76

حجم

۵۶۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۵۶۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۸صفحه بعد