بریده‌هایی از کتاب یکی از ما دروغ می گوید

چون... خدای من؛ لبخند این پسر خیلی زیباست

فکر کن پدر عاشق کوپرزتاون باشد! او فقط پرتاب‌هایم را دوست دارد. دعوت‌نامهٔ دانشگاه‌های مختلف که برایم ارسال می‌شود را دوست دارد. اسمم که بالای لیست ای‌اس‌پی‌ان قرار می‌گیرد را دوست دارد. اما من؟ او حتی مرا نمی‌شناسد.

«"من بزرگم، چیزهای زیادی را شامل می‌شوم".»

چیزی جز خوبی در من نمی‌بیند. ولی اگر این اخلاقش عوض شود، واقعاً نمی‌دانم باید چه‌کار کنم.

تبعیض جنسیتی هنوز وجود دارد، حتی در اخبار جرم و جنایت. چون من و برانوین به اندازهٔ نیت و کوپر محبوب نیستیم. مخصوصاً نیت. تمام دخترهایی که در شبکه‌های مجازی دربارهٔ ما می‌نویسند، عاشقش هستند. اصلاً به اینکه فروشندهٔ مواد مخدر است اهمیتی نمی‌دهند، چرا؟ چون چشم‌هایی رؤیایی دارد.

سایمون می‌گوید: «اون یه پرنسسه و تو هم پهلوونی.» به برانوین و بعد هم به نیت اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: «تو هم عقل‌کُلی. و تو یه خلافکاری. دقیقاً شخصیت‌های همیشگی فیلم‌های ژانر نوجوان.»

می‌گوید: «احتمالاً دلت برای گذشته تنگ شده.» هنوز رویم به صفحهٔ تلویزیون است. می‌گویم: «هم آره و هم نه. دلم برای اینکه چقدر مدرسه رفتن آسون بود تنگ شده. اما فکر می‌کنم هیچ‌کدوم از کسایی که باهاشون وقت می‌گذروندم، بهم اهمیتی نمی‌دادن. وگرنه الان شرایط فرق می‌کرد.»

تصمیم با خودته کوپر.» مردم همیشه همین را می‌گویند اما منظورشان این نیست.

هر اتفاقی که افتاده تقصیر تو نیست.»

عجله‌ای نیست، فشاری نیست. تصمیم با خودته کوپر.» مردم همیشه همین را می‌گویند اما منظورشان این نیست.

. «پس تو هم بی‌نقص نیستی. خب که چی؟ به دنیای واقعی خوش اومدی.»

اما وقتی دروغی را مدام تکرار کنی، به واقعیت تبدیل می‌شود و من این را درک می‌کنم. من هم همین کار را کردم.

«خیانت اشتباه نیست، انتخابه.»

«پسر کو ندارد نشان از پدر-تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر!»

یک درس سخت، نباید کل آینده‌ام را نابود کند

این ماجرا حل شد، چون برانوین به دنبال ارتباط نکته‌ها بود و یکی از شاهدها را گیر انداخت. چون دوست کوپر توانست چیزهایی که بقیه نمی‌توانستند ببینند را کشف کند. چون ادی جان خودش را به خطر انداخت. چون کوپر پیش از آنکه جیک، ادی را خفه کند، از راه رسید.

هرچقدر هم اراده‌ات قوی باشد، نمی‌توانی بعضی چیزها را نادیده بگیری.

بعضی از آدم‌ها وجودشان مثل سمّ است. هیچ توضیح دیگری هم برایش وجود ندارد.

تغییرات سریع طرز فکر مردم خنده‌دار است. مردم در ابتدا باوجود اینکه مظنون به قتل و استفاده از استروئید بودم، مرا پشتیبانی می‌کردند. بعد به‌خاطر مشخص شدن واقعیت، از من متنفر شدند. حالا هم مرا دوست دارند، چون در زمان مناسب، در موقعیت مناسبی بودم

«موضوع اینه که...من تا حالا کسی رو نداشتم، می‌دونی چی می‌گم؟ این رو نمی‌گم که برام احساس تأسف کنی. فقط دارم سعی می‌کنم توضیح بدم