همین جا موهای ارنواز توی دستش بود، داشت گردنش رو میبرید. مامانش افتاده بود، چاقو توی گلوش بود، باباش هم افتاده بود. ولی ارنواز، چشماش باز بود، به من خیره شده بود ...
خورشیدِ تاریک"
الان انگار همهاین کارا هزار بار بیشتر از قبل تر ها با ارزش شده بودن برام. مثل یه آدم پشت کنکوری که هزار تا برنامه برای خودش میچینه و همش به خودش وعده میده بذار کنکورم رو بدم فلان کار رو میکنم. حیف که الان نمیشه. ولی بعد از کنکور انگار همش از یادش میره. هیچ وقت قدر چیزی که داریم رو در لحظه نمیدونیم.
Fatmeh _h
- نمیخوام ببخشیم، نبخشم، انتظار ندارم، لایقش نیستم اصلاً ولی بگو چی کار کنم؟ دارم میسوزم فرزام! به خدا ...
شبنم
یه چیزی رو تا جایی که میشه باید برای حفظ کردنش تلاش کنی، ولی وقتی از دستش دادی دیگه ناراحتی نداره. از دست رفته! خودت رو هم که بکشی بر نمیگرده ...
ARASTEH
اصلاً من روی زمین یه موجود ثبت شده ام یا اینکه یهو در آسمون باز شده و افتادم پایین؟! خسته ام خدا
کاربر ۳۲۳۴۴۰۸
پسره که استوار خطاب شده بود پا کوبید و رفت سمت در، فرزام نگاهی به من کرد و گفت:
- همراهش برو، توجیح شده.
هه - نون