بریدههایی از کتاب سفالوکس، ماهی مرکب رایانهای (چهارگانهی اول ورود هیولاها؛ جلد اول)
۵٫۰
(۵)
لیا و اسپایک با سرعت دور شدند و مکس ریوت را از مقابل بازوهای سفالوکس که دوباره ضربه میزدند، دور کرد. بستر دریا لرزید و گل و لای به همه سو برخاست.
مکس گفت: «با وجود آنهمه بازو هرگز نمیتوانیم به آن نزدیک شویم، مگر آنکه....»
لیا پرسید: «مگر آنکه چه؟»
مکس گفت: «مگر آنکه ما آنها را به تله بیندازیم و نگه داریم. بیا، به گمانم نقشهٔ خوبی دارم.»
مهدی
دیگری به دیوار ساختمان ضربه زد و سنگهایی را از ساختمان جدا کرد.
مکس مجبور شد بدنش را پیچوتاب دهد تا از آوار دور بماند. سپس با وحشت دید که صخرهای روی ریوت افتاد و آن را به کف اقیانوس برد.
مکس فریاد زد: «ریوت!» و دنبال آن شنا کرد. سگ رباتی زیر صخره به دام افتاده بود و آهسته صدا میکرد.
لیا و اسپایک با سرعت آمدند تا کمک کنند. آنها با کمک یکدیگر سنگ را ازروی ریوت کنار زدند، اما یک پایش شکسته و کج شده بود.
ریوت گفت: «آخ، مکس!»
مکس گفت: «نگران نباش، پسر. ما تو را تعمیر میکنیم.» و دستی بر سر فلزی سگ کشید.
لیا فریاد زد: «مواظب باش!»
مهدی
درحالیکه درون ساختمان بالا میرفت، از پنجرهها سفالوکس را دید. بدن غولپیکر هیولا اجازه نمیداد چیز دیگری را ببیند.
مکس سرانجام به بالاترین طبقه رسید. او به همراه ریوت بهسوی پنجره رفت. قلهٔ دستگاه روی سر هیولا درست مقابلش بود، اما سرش چند طبقه پایینتر بود. او دید که لیا و اسپایک به چشمان هیولا حمله میکنند. مکس اندیشید، "آفرین! به ضعیفترین جای بدنش حمله کنید."
سفالوکس از فاصلهٔ نزدیک بهطور باورنکردنی عظیم و بزرگ بود. اما اگر لیا میتوانست حمله کند، پس او نیز میتوانست. او نفس عمیقی کشید و گفت: «ریوت، بیا!» پاهایش را بر لبهٔ پنجره فشار داد و خود را بهسوی هیولا پرت کرد.
بیش از آنکه مکس به دستگاه روی سر هیولا برسد، یکی از بازوان سفالوکس چون شلاق بهطرف لیا و اسپایک رفت و ضربهٔ محکمی به آنها زد که باعث شد آنها به کف دریا پرت شوند.
لحظهای بعد جریان شدید آبی که ایجاد شده بود، مکس و ریوت را نیز پرت کرد. بازوی
مهدی
ناگهان فکری به ذهن مکس رسید.
او گفت: «لیا، آیا تو و اسپایک میتوانید حواس سفالوکس را پرت کنید تا من نقشهای را آزمایش کنم؟»
«میخواهی چه کار کنی؟»
مکس پاسخ داد: «فرصت ندارم توضیح دهم. فقط کمکم کن.»
لیا گفت: «به من دستور نده! یادت باشد که من شاهزاده هستم.»
مکس نایستاد تا بحث کند. او گفت: «ریوت، بیا.» و بهسوی ساختمان بلندی در یک طرف میدان رفت. پنجرههای طبقههای بالا هم سطح سر سفالوکس بودند.
مکس که قلبش بهشدت میتپید، در گوشهٔ میدان حرکت کرد تا ماهی مرکب او را ببیند. سپس به عقب نگاه کرد و دید که خوشبختانه لیا و اسپایک بهسوی ماهی مرکب بزرگ میروند.
او و ریوت به ساختمان رسیدند و به داخل آن شنا کردند. مکس اندیشید، "سفالوکس نمیتواند مرا داخل این ساختمان ببیند." راهپلهٔ بزرگ بالا و بالاتر میرفت. او بهطرف بالا شنا کرد. ریوت هم دنبالش رفت. مکس
مهدی
قلب مکس شکست، اما فرصت نداشت به این موضوع فکر کند. هیولای رباتی باید شکست داده میشد. حملهٔ مستقیم بینتیجه بود. سفالوکس بازوان و اسلحههای زیادی داشت. نقطهضعف آن در دستگاهی بود که روی سرش نصب شده بود. بله، پروفسور باید با آن دستگاه هیولا را تحت فرمان داشته باشد. مکس امیدوار بود که اگر آن دستگاه را جدا کند، هیولا دیگر چنان خشمگین و وحشی نباشد.
اما او چطور میتوانست به هیولا نزدیک شود؟
هیولا مرکب سیاهی میان آب پاشید که شاه سالینوش و محافظانش را در ابر سیاهی فرو برد.
شاه فریاد زد: «کافی است! عقبنشینی!»
نگهبانان رفتند و ابر سیاه کمکم ناپدید شد. اکنون فقط سفالوکس در میدان بود. اگر مکس مستقیم بهسویش میرفت، هیولا او را میدید.
لیا فریاد زد: «اسپایک!» شمشیرماهی کنار لیا رفت و سرش را به او مالید. ریوت با کنجکاوی اسپایک را بو کرد.
مهدی
چرخاند و نگهبانان را پراکنده کرد. سپس اسلحههای پرتوییاش شلیک کردند و قسمتهایی از ساختمانها را بخار و ناپدید کردند. تکههای ساختمان و آوار در اطراف مجسمهٔ تالوس فرو میریختند.
مکس به دنبال حباب شیشهای روی سر هیولا گشت؛ جایی که پدرش زندانی بود، اما حباب دیگر آنجا نبود. سفالوکس پدر مکس را به پروفسور تحویل داده بود.
مهدی
چشمان لیا نیمهبسته شدند. او گفت: «مرینها شجاعتر از انسانها هستند! اگر تو میجنگی، پس من هم میجنگم.»
آنها برخلاف مسیر مرینهای فراری در خیابان شنا کردند. وقتی به انتهای خیابان رسیدند و پیچیدند، از جلوی قصر گذشتند و از زیر طاقی صلح شنا کردند. مکس اندام سیاه و بزرگ سفالوکس را در دوردست، در انتهای خیابان پیمان دید. ضربان قلبش بیشتر شد. ماهی مرکب شبیه به عنکبوت غولپیکری بود و بازوانش تمام میدان تالوس را گرفته بود. سرش در راستای بلندترین ساختمان قرار داشت.
مکس درحالیکه بهسوی هیولا شنا میکردند، شاه سالینوس و محافظانش را دید که در اطراف سفالوکس شنا میکردند و میخواستند با نیزههایشان به آن ضربه بزنند. اما اسلحههای آنها به پوست سخت و سیاه ماهی مرکب آسیبی نمیرساند. سفالوکس بازوی چنگالدارش را
مهدی
ف نبود. مکس حدس زد که آنها برای دفاع در برابر حمله رفتهاند. کف راهرو به بالا رفت تا آنکه وارد قصر خالی شدند. لیا در جانبی را باز کرد و شناکنان از آن گذشت. مکس و ریوت دنبالش رفتند.
آنها بالای خیابانی بودند که جمعیت وحشتزدهٔ مرینها در آن، شناکنان در حال فرار بودند.
لیا پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟»
یک نفر پاسخ داد: «سفالوکس حمله کرده و شهر را ویران میکند. فرار کن! جانت را نجات بده!»
سفالوکس! قلب مکس فرو ریخت. اگر هیولای غولپیکر هنوز پدر او را داشته باشد، شاید بتواند او را نجات دهد.
مکس گفت: «من میخواهم آن هیولا را نابود کنم. کمکم میکنی؟»
ریوت گفت: «بله، مکس! جنگ!»
لیا گفت: «نبرد با سفالوکس؟ نه، این کار خیلی خطرناک است.»
مکس گفت: «اگر میترسی، من تنها با هیولا میجنگم.»
مهدی
فهمیدی؟»
او کمی از پوشش سیم قرمزی را باز کرد و سیم زرد را محکم به آن بست و مطمئن شد که سیمها باهم در تماس هستند. سپس در دریچهٔ فرمان را بست.
او به سگ رباتی دستور داد: «ریوت، مبلهها را گاز بگیر و بشکن!»
ریوت گفت: «بله، مکس! میخورم!» و آروارهٔ آهنینش را دور میلهها حلقه کرد. صدای خشخش به گوش رسید و بعد ریوت میله را از در جدا کرد. همان کار را با میلهای کنار آن هم انجام داد. شکافی ایجاد شد که بچهها میتوانستند از آن عبور کنند.
مکس گفت: «خوب است، ریوت! کافی است! آفرین پسر خوب!»
ریوت با رضایت خاطر از کارش واقواق کرد. اکنون که میلهٔ آهنی در دهانش بود، شبیه به سگی واقعی بود که استخوانی در دهان داشت.
لیا گفت: «کار شگفتانگیزی بود. اما اگر اسپایک اینجا بود، مطمئنم آن هم بهراحتی میتوانست آن مبلهها را اره کند و ببرد.»
صداهای مهیب و جیغ و فریادها ادامه داشت.
مکس گفت: «بیا! ما باید کاری بکنیم!»
لیا آنها را در میان تونلهای پیچدرپیچ راهنمایی کرد. نگهبانی در آن اطرا
مهدی
مکس اندیشید، "یک چیز حتمی است؛ من این پایین پنهان نمیشوم تا خطر تمام شود." لیا جان او را نجات داده و به همین دلیل به زندان افتاده بود. کمترین کاری که مکس میتوانست انجام دهد، این بود که تلاشش را بکند تا شهر او را نجات دهد.
ابتدا باید از سلول خارج میشدند.
«هی، ریوت! بیا اینجا.»
ریوت جلوتر رفت، دم تکان داد و پوزهٔ فلزیاش را از میان میلهها به درون سلول برد و گفت: «بله، مکس! اینجا، مکس!»
«بیحرکت بمان. آسیبی به تو نمیرسد.»
مکس شروع کرد به بازکردن دریچهٔ دستگاه فرمان روی گردن ریوت.
لیا پرسید: «چه کار میکنی؟»
«تماشا کن.»
مکس دستهٔ سیمهای رنگی را از زیر صفحهفرمان بیرون کشید. او سیم زردی را جدا کرد و با چاقوی جیبی که همیشه همراه داشت، آن را برید. دم ریوت از کار افتاد و دیگر تکان نخورد.
ریوت گفت: «دم حرکت نکرد.»
مکس گفت: «مهم نیست. موقتی است. من تمام نیروی تو را در آروارهات متمرکز میکنم،
مهدی
نیزهٔ تیز از در شیشه- پلاستیکی گذشت و وارد شد. آب بیشتری به داخل سرازیر شد. سپس نیزه رفت و آب با شدت بیشتری وارد شد. مکس از میان سیلاب بهسوی شکاف رفت. اگر میتوانست از درون سوراخ عبور کند....
شدت آبی که وارد میشد، او را عقب زد. مکس برای آخرین بار نفس عمیقی کشید و بعد آب از سرش گذشت.
دهانش را محکم بست، تقلا کرد و جلو رفت. احساس میکرد هر لحظه بر فشار ریههایش افزوده میشود. چیزی بازویش را گرفت اما این بازوی ماهی مرکب نبود، بلکه یک جفت دست بود که تلاش میکرد او را از درون سوراخ بیرون بکشد.
شیشه- پلاستیک به پهلوهایش کشیده شدند، اما بعد احساس کرد بیرون از زیردریایی است.
هیولا دیده نمیشد. او در آب کمنور توانست چهرهٔ مبهم نجاتدهندهاش را ببیند. او همان دختر مرینی بود. کنارش نیز یک شمشیرماهی بزرگ شنا میکرد.
دختر مرینی لبخندی به او زد.
مکس نتوانست لبخند بزند. او قبری فلزی را ترک کرده بود تا در قبری آبی بمیرد. فشار دریا او را از همه طرف له میکرد. احساس میکرد
مهدی
حجم
۱٫۸ مگابایت
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان