بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سفالوکس، ماهی مرکب رایانه‌ای (چهارگانه‌ی اول ورود هیولاها؛ جلد اول) | طاقچه
تصویر جلد کتاب سفالوکس، ماهی مرکب رایانه‌ای (چهارگانه‌ی اول ورود هیولاها؛ جلد اول)

بریده‌هایی از کتاب سفالوکس، ماهی مرکب رایانه‌ای (چهارگانه‌ی اول ورود هیولاها؛ جلد اول)

۵٫۰
(۵)
مکس زن و مرد لاغری را که چند لحظه پیش دیده بود و دچار سوءتغذیه بودند، به یاد آورد و ناراحت شد. او و پدرش در مقایسه با آنها خیلی خوشبخت بودند.
☆rose☆
مکس پاسخ داد: «اوه، بله. عذر می‌خواهم. ما موفق شدیم.» آنها به همراه ریوت و اسپایک به‌سوی میدان تالوس شنا کردند. مرین‌ها با احتیاط از پناهگاهایشان بیرون و به‌سوی ساختمان‌های ویران می‌آمدند. لیا فریاد زد: «مردم سومارا! ما تکه‌ای از جمجمهٔ تالوس را پس گرفتیم!» مکس تکهٔ آرواره را بالا گرفت. مردم ابتدا با حیرت نفس‌هایشان را در سینه حبس کردند و بعد با شادی فریاد کشیدند. مکس در اطرافش چهره‌هایی را دید که با آسودگی خاطر لبخند می‌زدند. او نیز لبخند زد و اندیشید، "ما موفق شدیم! باهم."
godzeela نبرد هیلاها
هیولا درخشید و از بدنش خارج شد، از کنار مکس و لیا گذشت و در آب بالا رفت. آن چیز لحظه‌ای درست مقابل صورت مکس درخشید. او رضایت خاطر در چشمان جانور دید. هیولا سپس با اندام باریک و باشکوهش به حرکت درآمد، ستونی از آب را از بدنش بیرون داد و به محیط عادی زندگی‌اش برگشت. سفالوکس دیگر یک هیولای رباتی نبود. مکس به قطعات دستگاه فرمان که در آب پایین می‌رفت، نگاه کرد و استخوان سفید را دید که می‌چرخید و غرق می‌شد. سپس شنا کرد و به استخوان رسید و به‌راحتی آن را گرفت. این آرواره‌ای با ردیفی از دندان‌های تیز و جدا بود. او لیا و اسپایک را در دوردست دید و به‌سوی آنها شنا کرد و گفت: «منظورت این است که ما موفق شدیم؟» مکس پاسخ داد: «اوه، بله. عذر می‌خواهم. ما موفق شدیم.»
godzeela نبرد هیلاها
اندیشید، "صبر کن! اگر جاخالی ندهم چه می‌شود؟" مکس با نزدیک‌شدن بازوی بعدی خود را بالای دستگاه فرمان روی سر هیولا قرار داد. این بار بازوی مجهز به نیزهٔ آهنی یه‌سویش آمد. درحالی‌که سلاح شیطانی و براق به‌طرف مکس می‌آمد، وحشت وجودش را فرا گرفت. او صبر کرد و صبر کرد، بعد در آخرین لحظه، خود را به یک طرف پرت کرد. نیزهٔ تیز به درون دستگاه فرمان مغز سفالوکس فرو رفت و آن را شکست. صدای برخورد به گوش رسید و بعد نوری درخشید. مکس برای چند لحظه کور شد. زمانی که دیدش را به دست آورد، دید که بست‌ها شکسته‌اند و دستگاه خرد شده و از بدن هیولا جدا شده است. سفالوکس بدنش را تکان شدیدی داد، گویی ناگهان از خواب بیدار شده بود. وقتی آخرین تکهٔ دستگاه از میان بست‌ها جدا شد، به‌نظر رسید چیزی درون
godzeela نبرد هیلاها
مکس با ناتوانی دو تکهٔ سنگی بزرگ را که به کف دریا سقوط می‌کردند، تماشا کرد. سفالوکس آب را با فشار به عقب راند و با سرعت به بالا شنا کرد. مکس فریادی کشید. او که به استخوان چنگ انداخته بود، درون آب به دنبال هیولا کشیده شد. بازوان سفالوکس چون تعداد زیادی مار خشمگین مکس را احاطه کردند. با نزدیک‌شدن یکی از بازوان هیولا مکس استخوان را رها کرد. بازوی دیگری با سرعت آمد تا در مسیر او قرار گیرد. مکس جاخالی داد، اما او نمی‌توانست تا ابد جاخالی دهد. تعداد بازوها زیاد و حرکتشان خیلی سریع بود.
godzeela نبرد هیلاها
«بله، مکس.» دندان‌های آهنی سک رباتی در دریچهٔ فلزی دستگاه فرو رفت. دریچه له و جدا شد. ریوت سرش را تکان داد و فلز له‌شده را پرت کرد. «آفرین، پسر خوب!» زیر دریچه تعداد زیادی دکمه و شمارشگر و صفحه‌های لمسی وجود داشت. مکس با انگشتانش روی آنها زد. اتفاقی نیفتاد. نمایشگری گفت، "کلمهٔ رمز را وارد کنید." شکاف‌های روی طاقی بزرگ‌تر می‌شدند. هیولا که احساس می‌کرد آزادی نزدیک است، بیشتر تقلا کرد. مکس درخشش سفیدی را بالای دستگاه فرمان دید. این شبیه به استخوان بود. این بخشی از جمجمهٔ تالوس بود! مکس آن را گرفت و کشید، اما استخوان رها نشد. تسمه‌های فلزی آن را در جای خود نگه داشته بودند. او گفت: «ریوت، آیا می‌توانی.-» صدای مهیب شکستگی به گوش رسید و طاقی صلح دو تکه شد
godzeela نبرد هیلاها
دوربینی روی دستگاه چرخید و مانند چشمی که پلک نمی‌زد، به مکس زل زد. مکس اندیشید، "مطمئنم پروفسور مرا تماشا می‌کند." این فکر چنان او را خشمگین کرد که یک پایش را بالا برد و به دوربین لگد زد. لنز آن شکست. در مرکز بست‌ها یک دستگاه فرمان وجود داشت شبیه‌به چیزی که روی گردن ریوت بود، اما خیلی بزرگ‌تر. درحالی‌که هیولا مبارزه می‌کرد مکس سعی کرد در آن را باز کند اما موفق نشد.
godzeela نبرد هیلاها
ماهی مرکب زیر طاقی سنگی گیر کرده بود. سرش رد شده بود اما بدن و بازوانش بزرگ‌تر از آن بودند که رد شوند. سفالوکس وحشیانه پیج‌وتاب خورد، اما نتوانست خود را آزاد کند. سپس از خشم صدای هیس ایجاد کرد. مکس به بالا شنا کرد و با دو دست و دو پایش روی سر موجود فرود آمد. بدن هیولا زیر دستان او شبیه به لاستیک خیس و لیز بود. مکس دستش را به‌سوی بست‌های دستگاه دراز کرد و یکی از گیره‌های آن را گرفت. بازوان هیولا بالا آمدند تا او را کنار بزنند، اما او جاخالی داد. صدای شکستگی وحشتناکی به گوش رسید. تقلای هیولا به طاقی سنگی عظیم فشار زیادی وارد می‌کرد. تَرَک‌ها و شکاف‌هایی روی سنگ ظاهر شدند. تکه‌های سنگ جدا شدند و به پایین سقوط کردند. مکس فرصت زیادی نداشت.... اگر او خیلی زود دستگاه را برنمی‌داشت، سفالوکس خود را آزاد می‌کرد. و بعد هیچ‌چیز نمی‌توانست هیولا را متوقف کند.
godzeela نبرد هیلاها
چرخید و به‌سوی طاقی صلح شنا کرد و اسپایک هم در فاصلهٔ نزدیکی دنبالش رفت. سفالوکس فواره‌ای از آب شلیک کرد و دنبال آنخا رفت. بازوان هیولا مثل پروانهٔ زیر دریایی کار کردند و هیولا با سرعت زیادی به آنها نزدیک شد. لیا و اسپایک با تمام قدرت شنا کردند و به‌زحمت توانستند اندکی جلو بمانند. اکنون زمان آن بود که مکس وظیفه‌اش را انجام دهد. او فریاد زد: «ریوت، برویم.» مکس و ریوت دنبال ماهی مرکب غول‌پیکر شنا کردند. سگ رباتی پیام خرابی و درد را که از پایش دریافت می‌کرد، نادیده گرفت. لیا و اسپایک از زیر طاقی صلح عبور کردند و هیولا با یک حرکت جهشی دیگر دنبال آنها رفت. صدای برخورد شدیدی به گوش رسید. مکس دستش را مشت کرد و گفت: «آره!»
godzeela نبرد هیلاها
بازوی دیگری چون شلاق پایین آمد. مکس، لیا، ریوت و اسپایک پراکنده شدند. نور شلیک‌شده از اسلحهٔ یکی از بازوها در نزدیکی سر لیا به دیوار خورد و سنگ‌ها را ویران و بخار کرد. لیا با فریاد پرسید: «چه نقشه‌ای داری؟» مکس با فریاد پاسخ داد: «به‌سوی قصر برو.» لیا با تعجب پرسید: «چرا؟ این کار باعث می‌شود سفالوکس نیز به‌سوی قصر بیاید.» مکس گفت: «درست است.» و طاقی صلح را نشان داد. لیا ناگهان همه چیز را فهمید. «اسپایک، بیا!» او وشمشیرماهی درحالی‌که خود را از بازوان هیولا دور نگه می‌داشتند، در آب بالا رفتند تا به چشمان بزرگ آن رسیدند. بازوان هیولا به‌طرف آنها حرکت کرد. لیا
godzeela نبرد هیلاها
بازوی دیگری چون شلاق پایین آمد. مکس، لیا، ریوت و اسپایک پراکنده شدند. نور شلیک‌شده از اسلحهٔ یکی از بازوها در نزدیکی سر لیا به دیوار خورد و سنگ‌ها را ویران و بخار کرد. لیا با فریاد پرسید: «چه نقشه‌ای داری؟» مکس با فریاد پاسخ داد: «به‌سوی قصر برو.» لیا با تعجب پرسید: «چرا؟ این کار باعث می‌شود سفالوکس نیز به‌سوی قصر بیاید.» مکس گفت: «درست است.» و طاقی صلح را نشان داد. لیا ناگهان همه چیز را فهمید. «اسپایک، بیا!» او وشمشیرماهی درحالی‌که خود را از بازوان هیولا دور نگه می‌داشتند، در آب بالا رفتند تا به چشمان بزرگ آن رسیدند. بازوان هیولا به‌طرف آنها حرکت کرد. لیا
godzeela نبرد هیلاها
مردم او یادگرفته بودند که در سیاره و دنیایی که مال خودشان نبود، به حیاتشان ادامه دهند. نه تنها به حیاتشان ادامه دهند، بلکه افراد برجسته از زندگی مرفه خود در طبقات بالاتر از سطح دریا لذت می‌بردند؛ جایی که مکس و پدرش آپارتمانی داشتند. آنها در طبقهٔ پانصدوبیست‌وسوم یکی از بلندترین برج‌های شهر زندگی می‌کردند؛ به این دلیل که پدرش در مقام مهندس ارشد دفاعی موقعیت خوبی داشت. مکس زن و مرد لاغری را که چند لحظه پیش دیده بود و دچار سوءتغذیه بودند، به یاد آورد و ناراحت شد. او و پدرش در مقایسه با آنها خیلی خوشبخت بودند. صدای ریوت از دستگاه سونار شنیده شد و افکارش را قطع کرد. مکس زیردریایی را به آن‌سو هدایت کرد و ریوت را در پرتوی نورافکن دید، اما کمی دورتر چیز دیگری هم وجود داشت. آن چیز شبیه به...، آیا انسان بود؟ بله، یک دختر که موهای بلندش در جریان آب موج می‌خورد. ریوت یک جسد پیدا کرده بود.... اما نه، دختر حرکت می‌کرد. دختر کنار دیوار شهر شنا می‌کرد و از پنجره‌ها به داخل اتاق‌های شهر نگاه می‌کرد. غیرممکن بود! چگونه ممکن بود کسی بتواند بدون لوازم غواصی تا این عمق شنا کند؟ او چگونه نفس می‌کشید؟
مهدی
می‌کرد برای رویارویی با آنها آماده است. او تکه‌های جمجمهٔ تالوس را به دست می‌آورد و قدرت پروفسور را نابود می‌کرد و پدرش را نجات می‌داد. و کسی چه میدانست؛ شاید معمای ناپدیدشدن مادرش را هم حل می‌کرد. مکس به لیا نگاهی کرد و لبخند زد. لیا نیز در پاسخ لبخندی زد. آنها در کنار یکدیگر به اعماق اقیانوس وسیع و مرموز رفتند، آماده برای رویارویی با هرآنچه که ممکن بود منتظرشان باشد. مکس درحالی‌که سوار بر موتور آبی در دریا سفر می‌کرد، اندیشید، "من تمام عمرم منتظر ماجراجویی بودم. حالا آن را پیدا کرده‌ام."
مهدی
تا مطمئن شود هایپرپلید و عینک سر جایشان هستند. او دستهٔ فرمان را اندکی چرخاند و موتور روشن شد. شاه گفت: «خداحافظ، لیا موفق باشی.» او دخترش را لحظه‌ای در آغوش گرفت و افزود: «مراقب یکدیگر باشید.» لیا گفت: «همین کار را می‌کنیم!» و بر پشت اسپایک نشست، آن را نوازشی کرد و گفت: «برویم!» اسپایک با سرعت به حرکت درآمد. مکس با موتورش خود را به آنها رساند. آنها در کنار یکدیگر در جهتی که آرواره نشان داده بود، حرکت کردند. ریوت نیز با کمک پروانه‌های پاهایش کنار آنها ماند. درحالی‌که میدان را ترک می‌کردند، مکس ازروی شانه به عقب نگاه کرد. شاه کنار مجسمهٔ تالوس ایستاده بود و لبخندی بر لب داشت اما چشمانش اندوهگین بودند. مرین‌ها که در ارتفاع‌های متفاوت در میدان شناور بودند، آنها را تماشا می‌کردند و دست تکان می‌دادند. مکس اندیشید، "امیدوارم آنها را ناامید نکنم." به‌زودی شهر به درخششی کوچک در تاریکی دوردست تبدیل شد. مکس نگران، اما هیجان‌زده بود. نمی‌دانست چه خطرهایی در مسیرشان کمین کرده است، اما احساس
مهدی
باشد. شاه سالینوس گفت: «شما به مأموریت و نبرد خطرناکی می‌روید. ما شجاعت شما را تحسین می‌کنیم. یادتان باشد، مرین‌ها بدون جمجمهٔ تالوس نمی‌توانند بر دریا مسلط باشند. دریا می‌تواند پیش‌بینی‌نشدنی و گمراه‌کننده و موجودات درون آب می‌توانند خطرناک باشند. شما باید همیشه در حال آماده‌باش باشید. به ظاهر هیچ‌چیز اعتماد نکنید.» مکس گفت: «ما احتیاط می‌کنیم. اما چگونه می‌توانیم تکه‌های دیگر جمجمه را پیدا کنیم؟ آنها می‌توانند در هرجایی از این اقیانوس پهناور باشند!» شاه پاسخ داد: «خود جمجمه شما را هدایت می‌کند.» او آرواره را از زیر ردایش درآورد و رها کرد. استخوان جلوی او شناور ماند، سپس آهسته چرخید و به‌طرف دیگر میدان اشاره کرد. مکس گفت: «متشکرم.» او در محفظهٔ پشت ریوت را باز کرد و آرواره را داخل آن، کنار صفحهٔ فلزی با تصویر دلفین جهنده گذاشت و پرسید: «ریوت، آماده‌ای؟» ریوت با هیجان پاسخ داد: «آماده!» مکس سوار موتور آبی جدیدش شد و نگاه کرد
مهدی
«ریوت، این چطور است؟» آنها به قصر برگشته بودند تا مکس بتواند سگ رباتی‌اش را تعمیر کند. ریوت برای آزمایش پایش را چرخاند و گفت: «خوب.» مکس پرسید: «پس ما آماده هستیم!» لیا گفت: «اسپایک، بیا.» شمشیرماهی رفت و خود را به پای او مالید. مکس پرسید: «اسپایک هم با ما می‌آید؟» «البته که می‌آید. اگر ریوت می‌تواند بیاید، اسپایک هم می‌تواند.» مکس گفت: «عالی است. هیچ مشکلی نیست.» شاه سالینوس کنار در قصر آمد و گفت: «مردم منتظرند تا با شما خداحافظی کنند.» او جلوتر از آنها قصر را ترک کرد و در خیابان پیمان جلو رفت تا به طاقی صلح رسید. مردم دو طرف خیابان صف کشیده بودند و با شادی فریاد می‌کشیدند. زمانی که به میدان تالوس رسیدند، مکس از تعداد جمعیتی که گرد آمده بودند تعجب کرد. گویی همهٔ مردم سامارا برای بدرقهٔ آنها آنده بودند. با آمدن آنها مردم هورا کشیدند. مکس لبخندی زد و دست تکان داد و دعا کرد که کارش ارزش تشویق‌های مردم را داشته
مهدی
او به لیا گفت: «بهتر است راه بیفتیم. من ریوت را تعمیر می‌کنم و بعد می‌توانیم سامارا را ترک کنیم. هر چه زودتر کارمان را شروع کنیم، زودتر پدرم را پیدا می‌کنیم.»
مهدی
سپس چیزی را زیر میله دید؛ یک صفحهٔ فلزی نقره‌ای‌رنگ با لبه‌های ناهموار که تصویری رویش کشیده شده بود. آن را برداشت. مکس هیجان عجیبی را در اعماق وجودش حس کرد. تصویر دلفینی بود که از میان امواج بیرون پریده بود. این تصویر به طور عجیبی آشنا به‌نظر می‌رسید، گویی سال‌ها پیش آن را دیده بود؛ زیردریایی مادرش که به سفر می‌رفت، خداحافظی می‌کرد. آفتاب روی صفحهٔ فلزی بدنهٔ زیردریایی می‌درخشید. صفحه فلزی‌ای که دلفینی در حال پریدن را نشان می‌داد.... مکس متوجه شد که نفسش را در سینه حبس کرده است. آیا مادرش واقعاً به سامارا رسیده بود؟ گرچه جرئت نداشت اما فکر کرد شاید اگر مادرش به اینجا آمده باشد، هنوز در جایی زنده باشد. از لیا پرسید: «این را دیده‌ای؟ از کجا آمده است؟» لیا به صفحهٔ فلزی نگاه کرد، سر تکان داد و گفت: «متأسفم، مکس. تا حالا آن را ندیده‌ام. این می‌تواند از هرجای اقیانوس آمده باشد.» مکس با ناراحتی نامیدی‌اش را در بغض گلویش فرو داد و انگشتانش را دور صفحه حلقه کرد فکر کرد که وقتی پدرش را پیدا کند، این را نشانش می‌دهند و بعد پدرش هم مطمئن می‌شود.
مهدی
ی نباشد، می‌توان از عینک استفاده کرد.» لیا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت: «امان از دست شما انسان‌های نفس‌کش. شما عاشق ماشین‌ها و لوازم هستید! من ترجیح می‌دهم از قدرت‌های آبی خودم استفاده کنم.» مکس گفت: «خیلی خوب است که تو آن قدرت را داری.» حالا که لوازم و وسایل مناسبی داشت، اعتمادبه‌نفس بیشتری برای انجام‌دادن مأموریتش پیدا کرده بود. او هنوز به یک چیز دیکر نیاز داشت؛ چیزی برای تعمیر پای ریوت. او میان مقداری فلزات قراضه جست‌وجو کرد و میله‌ای پیدا کرد و گفت: «عالی است. می‌توانم پای خراب ریوت را عوض کنم.»
مهدی
با ظرافت ساخته شده بود که تشخیص لبه‌اش تقریباً غیرممکن بود. او ادامه داد: «هایپربلید. در آکورا فقط نظامیان اجازهٔ حمل اینها را دارند. نمی‌شکند و از ورنیوم خالص ساخته شده است. هر چیزی را می‌بُرد!» او کمی بیشتر در گورستان جست‌وجو کرد و یک موتور آبی را بیرون آمد. ایم موتور باریک و سبز بود؛ واضح بود که برای سرعت در حرکت ساخته شده است. او می‌توانست با این موتور به‌راحتی لیا را همراهی کند. مکس روی آن نشست. «چه نظری داری؟» «این برای چه کاری است؟» «برای حرکت سریع در آب است.» لیا گفت: «من همین حالا هم می‌توانم این کار را انجام دهم و نیازی به کمک این ماشین ندارم.» مکس یک عینک فروسرخ پیدا کرد و بر چشمانش گذاشت و گفت: «این کمک می‌کند بتوانم در تاریکی ببینم.» «چرا در تاریکی پرتوماهی‌ها را صدا بزنیم؟» مکس پاسخ داد: «حتی وقتی پرتوماه
مهدی

حجم

۱٫۸ مگابایت

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۱٫۸ مگابایت

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۵صفحه بعد