نیزهٔ تیز از در شیشه- پلاستیکی گذشت و وارد شد. آب بیشتری به داخل سرازیر شد. سپس نیزه رفت و آب با شدت بیشتری وارد شد. مکس از میان سیلاب بهسوی شکاف رفت. اگر میتوانست از درون سوراخ عبور کند....
شدت آبی که وارد میشد، او را عقب زد. مکس برای آخرین بار نفس عمیقی کشید و بعد آب از سرش گذشت.
دهانش را محکم بست، تقلا کرد و جلو رفت. احساس میکرد هر لحظه بر فشار ریههایش افزوده میشود. چیزی بازویش را گرفت اما این بازوی ماهی مرکب نبود، بلکه یک جفت دست بود که تلاش میکرد او را از درون سوراخ بیرون بکشد.
شیشه- پلاستیک به پهلوهایش کشیده شدند، اما بعد احساس کرد بیرون از زیردریایی است.
هیولا دیده نمیشد. او در آب کمنور توانست چهرهٔ مبهم نجاتدهندهاش را ببیند. او همان دختر مرینی بود. کنارش نیز یک شمشیرماهی بزرگ شنا میکرد.
دختر مرینی لبخندی به او زد.
مکس نتوانست لبخند بزند. او قبری فلزی را ترک کرده بود تا در قبری آبی بمیرد. فشار دریا او را از همه طرف له میکرد. احساس میکرد
مهدی