بریدههایی از کتاب پنج قدم فاصله
۴٫۴
(۱۶۳۲)
و او دارد برای همیشه از زندگیام میرود تا من بتوانم زندگی کنم.
Jolan...
هر روز عمرم آرزو میکنم ایکاش ترکش نکرده بودم. هر روز آن لحظهای را که مجبور شدم به او پشت کنم و بروم دوباره زندگی میکنم.
Jolan...
از پشتسر مراقبم است و به من یادآوری میکند که داروهایم را بخورم. به من اهمیت یک لحظهٔ اضافهتر را یادآوری میکند.
Jolan...
میگوید: «آمادهای بریم پسر؟» به او لبخند بزرگی میزنم، قرصهایم را بدون آب قورت میدهم و جعبهٔ قرصم را دوباره داخل کیفم میاندازم و درش را میبندم.
«همیشه آماده بودم.»
Jolan...
هشت ماهِ گذشته تلخ و شیرین بودهاند
Jolan...
درد جراحی کمکم جای خودش را به یک زندگی جدید داد.
Jolan...
البته درست مثل ریههای جدیدم، همهٔ خرابیها ترمیم نشدهاند. دردِ از دستدادن اَبی و پو چیزهایی هستند که فکر نمیکنم هیچوقت بتوانم با آنها کنار بیایم و قطعاً هرگز آن یک مورد لیست ویل را خط نخواهم زد، همانطور که مطمئنم بخشی از وجودم هیچگاه با غم ازدستدادن ویل کنار نمیآید، و مهم نیست.
این دردها به من یادآوری میکنند که آنها با من بودند تا من زندهام.
Jolan...
هیجان در رگهایم موج میزند.
Jolan...
چندماه پیش بهخاطر اینهمه پیادهروی از حال میرفتم؛ ولی الان احساس میکنم که میتوانم همچنان ادامه دهم.
Jolan...
یادداشت نویسندهها
داروی سوافلومالین، که روی ویل تست آزمایشی میشد، صرفاً برای داستان ابداع شده. امیدواریم روزی چنین درمانی پیدا شود.
Jolan...
ولی حالا همهچیز با بودن ویل کنارم فرق میکند. انگار همهچیز را برای اولین بار میبینم. نمیدانستم یک نفر میتواند کاری کند که همهٔ چیزهای قدیمی نو بهنظر برسند.
Yasaman Mozhdehbakhsh
خیلی چیزها در مورد فیبروز کیستیک مرا آزار میدهد؛ ولی این یکی از آنها نیست. تقریباً همهٔ مردانی که فیبروز کیستیک دارند، نابارورند، که حداقل یعنی من نیاز ندارم نگران این باشم که کسی ممکن است از من حامله شود و بخواهد با من نمایش تشکیل خانواده راه بیندازد.
Yasaman Mozhdehbakhsh
یادم میآید قبلاً از سوزن میترسیدم؛ اما با هر آزمایش خون و سرُم کمکم آن ترس هم از بین رفت. حالا حتی آن سوزش اولیه را هم حس نمیکنم. هربار که ضربه یا سیخونکی بهم زده میشود، احساس میکنم قویتر میشوم. انگار که میتوانم از پس همهچیز بربیایم.
tasnim(:
«شاد باش استلا، زندگی همینه. قبل از اینکه بفهمیم تموم میشه.»
fatemeh_z_gh09
اشکْ چشمان خودش را هم پر میکند. «آبغوره راه ننداز استلا! میدونی که من وجدانم قبول نمیکنه یه دختر تنهایی گریه کنه.»
میگویم: «اشک شوقه پو!» و هردویمان فنفنکنان آنجا میایستیم. «خیلی خوشحالم!» صدای خنده از اتاق دیگر میآید و او چشمانش را پاک میکند.
Mahi
انگار همهچیز را برای اولین بار میبینم. نمیدانستم یک نفر میتواند کاری کند که همهٔ چیزهای قدیمی نو بهنظر برسند.
Mahi
اگر قرار است بمیرم، میخواهم قبلش واقعاً زندگی کنم.
بعدش میمیرم.
Mahi
طوری آن کلمات را میگویم که انگار با تمام قلبم به آنها اعتقاد دارم. اگرچه طی این سالها یاد گرفتهام بیشازحد امیدوار نباشم.
Mahi
ناگهان احساس میکنم تنها چیزی که در دنیا میخواهم این است که بتوانم با آنها از اینجا بیرون بروم، بروم چمدانم را ببندم بهجای آنکه آنرا باز کنم.
با بستن در و دیدن عکسی قدیمی خانوادگی که با دقت پشت در چسبانده بودم، لبخندم محو میشود.
tasnim(:
وقتی شما فیبروز کیستیک دارید، نمیدانید چقدر از زمان زندهماندنتان باقی مانده. اما صادقانه بگویم: شما اینرا هم نمیدانید که کسی هم که عاشقش هستید، چقدر از زمان زندهماندنش باقی مانده.
zahra hadi
حجم
۲۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
حجم
۲۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۷۰%
تومان