حاجی کمی مکث کرد، بعد نگاهی به تقی انداخت و گفت: «دعوای بچهها را نباید جدی گرفت. باید کاری کنید که آنها با هم دوست و مهربان باشند و آشتی کنند، نه اینکه خودتان هم وارد معرکه شوید و یکی را بزنید. یکی را هل دهید و تخم عداوت بین بچهها بیندازید.»
همای رحمت
«ببین پسرم! من وظیفهٔ شرعی خود میدانم که به جبههها کمک کنم و در این راه قدم بردارم، کاری هم به این و آن ندارم. ما باید به وظیفهٔ خود عمل کنیم و به حرف و حدیثها توجه نداشته باشیم. خدا خودش همه چیز را میبیند و میداند. چهکار به حدس و گمان بعضیها داریم؟ هان؟!»
همای رحمت
«گذشته از این حرفها، این یک فرصت طلایی است و یک قسمت خدایی که ما بتوانیم کاری در دفاع از کشور، مردم و دین خود بکنیم. من اگر پا پس بکشم، یقیناً خداوند بندگانی دارد که این توفیق را نصیب آنها میکند و کار بر زمین نمیماند. آنوقت فقط منم که از این توفیق الهی محروم میشوم.»
همای رحمت
در وصیتنامه نوشته بود که به کسی بدهکار نیستم.
همای رحمت