بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خطاب به عشق | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب خطاب به عشق

بریده‌هایی از کتاب خطاب به عشق

نویسنده:کاترین کامو
انتشارات:نشر نو
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۸۷ رأی
۳٫۶
(۸۷)
دور از تو طویل‌اند ساعت‌ها.
Mary gholami
من هیچ روحی نمی‌شناسم که به‌ژرفای روح تو بخشنده باشد
"هلاله"
از تو، چنان رنجی به من رسیده که هرگز انتظارش را از هیچ جنبنده‌ای نداشتم. حتی امروز، فکرت در ذهنم با رنج آمیخته است.
da☾
تو تنها کسی هستی که می‌توانم و می‌خواهم تمام اسرار دلم را برایش بازگو کنم.
da☾
آه، عزیزم! چقدر محتاج یک نشانه‌ام، یک نشانه از تو تا زندگی کنم.
rzvmn
اوقاتی هست که حرف نمی‌زنم و آن موقع است که به من شک می‌کنی. اما این‌ها مهم نیست. قلبم آ‌کنده از توست
fatima
عشق من، خیلی فکر کرده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام که اتفاقاتی که ما فکر کرده‌ایم ضد ما هستند فقط مقدر شده‌اند تا به ما کمک کنند که احساس حقیقی زندگی را بفهمیم و در این مورد ما را بیشتر به هم نزدیک کرده‌اند.
Travis
آخ ماریا، ماریای فراموشکارِ خوف‌انگیز، هیچ‌کس آن‌طور که من دوستت دارم، دوستت نخواهد داشت. شاید آخر عمرت این را بگویی، وقتی که بتوانی مقایسه کنی، ببینی و بفهمی و فکر کنی: "هیچ‌کس، هیچ‌کس هرگز مرا چنین دوست نداشته است." اما این به چه درد خواهد خورد
Pouya
آلبر کامو به ماریا کاسارس چهارشنبه، اول ژوئن۱۹۴۹ شب فرو می‌افتد، عشق من. امروز که تمام شود آخرین روزی است که هنوز می‌توانم در همان هوایی نفس بکشم که تو می‌کشی. این هفته هولناک بود و فکر می‌کردم که از آن بیرون نمی‌آیم. الآن، هجرت اینجاست. به خودم می‌گویم که رنج تنهایی و آزادی گریستن را ترجیح می‌دهم اگر هوایش به سراغم بیاید. و نیز به خودم می‌گویم وقت آن است که هر چه پیش می‌آید را بپذیرم با نیرویی که بر آن چیره شود. از همه سخت‌تر سکوت توست و هراسی که با خودش می‌آورد. من هرگز نتوانسته‌ام سکوتت را تاب بیاورم، چه این بار و چه بارهای دیگر، با آن پیشانی لجوج و صورت در هم کشیده‌ات؛ انگار تمام دشمنی‌های جهان میان دو ابرویت جمع شده است. امروز باز تو را دشمن می‌بینم، یا غریبه، یا رو‌گردان، یا به‌سماجت در کارِ حاشای این موجی که مرا در‌بر‌می‌گیرد. دست‌کم می‌خواهم چند دقیقه این‌ها را فراموش کنم و قبل از فرو رفتن به سکوت طولانیِ روزهای مدید با تو حرف بزنم.
hedgehog
دوستت دارم با تمام ژرفای هستی.
"هلاله"
تو درونی‌ترین احساس منی. با توست که به خودم می‌رسم
da☾
همین‌قدر آرزوهایم را برآورده کن. جزئیات بیشتری برایم تعریف کن. هر چه به تو مربوط باشد برایم جالب است
t
دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. علیه همه و حتی اگر لازم باشد علیه خودت. الآن فکر می‌کنم که از این به بعد بیهوده باشد که "علیه خودم" را اضافه کنم؛ در طول یک سال کاملاً راضی نشده بودم که خودم را تمام‌و‌کمال به تو بسپرم. امروز انتخاب کرده‌ام و دیگر هیچ وقت از عشقمان رو برنمی‌گردانم. از وقتی به آوینیون رفته‌ای، لحظه‌ای نبوده که در فکرم نباشی. کار کرده‌ام، یا مانده‌ام کنار پدرم در خانه. هر گاه خندیده‌ام، گریسته‌ام، فکر کرده‌ام، نگاه کرده‌ام، فکرت بی‌هوا آمده و رخنه کرده میان من و جهان تا با من بخندد و بگرید و فکر کند و نگاه کند. تو سرآغاز هر آغاز و پایان ذاتی تمام احساسات منی، فراز و فرود‌های روحیه‌ام در هر لحظهٔ روز با حس حضور عظیمی که از وجود تو می‌گیرم در هم می‌آمیزد. هر وقت خستگیِ زیاد می‌آید و با تمام نیرو فکر و خیال را از ذهنم می‌روبد و صورتت در ذهنم محو می‌شود، ناگهان میل به زندگی را از دست می‌دهم و دیگر حالم خوب نمی‌شود مگر اینکه مثل توده‌ای بی‌جان بیفتم و بخوابم تا انرژی‌ام برگردد و دوباره بتوانم نگاه زیبا و لبخند بی‌نظیرت را به یاد بیاورم. وقتی بیدار می‌شوم، لحظاتی سه زندگی را زندگی می‌کنم: مال تو، مال خودم و زندگیِ هیجان‌آمیز عشقمان را.
hedgehog
از وقتی شناختمت، فهمیدم که می‌توانم دوستت بدارم. خامی و جوانی من باعث جدایی‌مان شد. مدتی طول کشید تا به‌زحمت به دیوانگی‌ام پی بردم، از طرفی دنبال چیزی بودم که به آن "کمال مطلق خود" می‌گفتم. چنان لجوجانه و با کله‌شقی دنبالش می‌گشتم که فکر کردم آن را یافته‌ام. یک روز آفتابی، همه چیز بر من روشن شد. همه چیز را شکستم و تسلیم نوعی یأس شدم و دیگر سعی نمی‌کردم با صرف وقت و رغبت در آن تعمق کنم. بله عزیزم، قبل از اینکه دوباره با هم باشیم، قبل از آمدنت، خیلی چیز‌ها در من مرد و هیچ چیز هم جایش را نگرفت. من دیگر به هیچ چیز باور نداشتم و حتی فکر می‌کردم که قلب وجود ندارد و حتی اراده‌ای محکم هم نمی‌تواند به دادش برسد. تو را دیدم. آنجا، از خودم هیچ چیز نپرسیدم؛ بلد نبودم جوابت را بدهم؛ نمی‌دانم چرا یک ‌بار دیگر سمت تو آمدم این‌قدر طبیعی و راحت. اولش، شاید برای دیدنت بود. اما بعد فهمیدم و به این مطمئن هستم که به این خاطر بود که دوباره به باور رسیده بودم.
hedgehog
شاید آدم برای اینکه خودش باشد به بودن کسی نیاز دارد. معمولاً همین‌طور است. من به تو نیاز دارم تا بیشتر خودم باشم.
هر چیز که در جستن آنی،آنی
تنها آرزویم این است که پیش تو باشم و حرف نزنم. مثل آن موقع‌ها که من بیدار می‌شدم و تو هنوز خواب بودی و من مدتی طولانی نگاهت می‌کردم، چشم‌انتظار بیداری‌ات. این بود، عشقم، این خود خوشبختی بود! و این چیزی است که باز انتظارش را می‌کشم.
t
او خوشبختی و بدبختی را با شدتی یکسان زندگی می‌کند، تمام و کمال و تا ژرفنا تسلیم آن می‌شود.
maryam_ghanbari💎
وقتی آدم قلبش را سرد احساس می‌کند بهتر است خاموش باشد.
mahii
نیمه‌شب است. تو دیگر زنگ نخواهی زد. تا الآن منتظر بودم. سه بار بلند شدم و گوش خواباندم به تلفن، خواستم زنگ بزنم اما فکر اینکه خسته هستی، که شاید خوابیده باشی یا فقط همین که بخواهی راحتت بگذارند، فلجم می‌کند. تمام روز منتظر خبری از تو بودم. اما هیچ خبری نشد. گویی تمام جهان خاموش شده است.
آلما
زندگی خواهیم کرد، آن‌طور که به آن می‌گویند زندگی کردن: دوست داشتن و آفریدن و شعله کشیدن، خلاصه، باهم بودن.
Travis

حجم

۶۶۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۶ صفحه

حجم

۶۶۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۶ صفحه

قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
۷۰,۰۰۰
۳۰%
تومان