بریده‌هایی از کتاب خطاب به عشق

امروز صبح کمی کار کردم و بعدازظهر اصلاً. انگار انرژی نداشتم و کارهایم را از یاد برده بودم. ساعت‌ها و روزها و هفته‌ها چنان است که گویی آدم را لای دست‌ و پنجه‌اش می‌کُشد. تو هم خودت با این حال آشنایی. مدت‌هاست که می‌دانم این اوقاتی که از همه چیز روگردانم خطرناک‌ترین اوقات روحی‌ام است. اوقاتی که می‌خواهم فرار کنم و در دوردست‌ها زندگی کنم، دور از هر کس و هر چیز که شاید بتواند به دادم برسد. این حالتم به‌خاطر این است که می‌خواهم بیایم پیش تو. اگر تو اینجا بودی همه چیز آسان‌تر می‌شد.

تا امروز بهترین خصوصیاتم را دیده‌ای و دوست داشته‌ای. شاید این اسمش دوست داشتن نباشد. شاید دوست داشتنت واقعی نباشد مگر وقتی که مرا با تمام ضعف‌ها و خطاهایم دوست بداری. اما تا کی؟ سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو می‌پاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمی‌ارزد.

به‌نظرم بد نباشد که نگاهی به آشفتگی ناجور ذهنم بیندازم. این غمگینم می‌کند که هرگز فراغت و فراست و ارادۀ محکمی را که برای سر و سامان دادن به درونم لازم است نیابم. این فکر آزارم می‌دهد که همان‌طور که لاعلاج به دنیا آمده‌ام، ناتمام از دنیا بروم.

"روزی خواهد رسید که با وجودِ تمام رنج‌ها، سبکبال و سرخوش و صادق خواهیم بود."

مراقب من باش، مراقب ما باش، منتظر ما باش، و مدام به خودت بگو که من هر شب می‌بوسمت، همان‌طور که در روزهای خوشبختی‌مان می‌بوسیدمت، با تمام عشق و تمام محبتم.

چیزی هست که فقط مالِ ماست و جایی که همیشه بی‌مرارت به تو بپیوندم. اوقاتی هست که حرف نمی‌زنم و آن موقع است که به من شک می‌کنی. اما این‌ها مهم نیست. قلبم آ‌کنده از توست. خداحافظ، عزیزم. ممنونم بابتِ این حرف‌ها که این همه دلشادم کرد. ممنونم از او که دوستم دارد و دوستش دارم. با تمام توانم می‌بوسمت.

اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل.

زندگی چهره‌ای ندارد به‌جز چهرۀ تو. دستت را می‌گیرم، سخت محکم، در تمام آن مدت.

بزرگ‌ترین خوشی، توانایی ستایش کسی‌ست که دوستش داریم

در وجود هر کس تنهایی‌ای هست که هیچ‌کس نمی‌تواند به آن دست یابد.

من هرگز در زندگی به‌اندازهٔ الآن که خودم را به‌تمامی به تو سپرده‌ام، احساس امنیت نکرده‌ام.

آی عشق من، کاش می‌دانستی چقدر داشتنت خوب است!

من تو را برگزیده‌ام، و فقط تو را. و پیش تو هر طور که زندگی کنم بهترین است و دور از تو، بدترین.

من اما فقط یک آرامش را متصورم: ما دو تن خوابیده با نگاهی که رد و بدل می‌کنیم و من دیگر میهنی ندارم، مگر تو.

عشقم به تو پر از فریاد است. این زندگی واقعی من است و بیرون از آن فقط مرده‌ای متحرکم من.

می‌دانم که زندگی واقعی دو ماه دیگر آغاز خواهد شد، وقتی که دهانت را می‌بوسم.

وقتی از نو دست‌هایت را روی شانه‌هایم داشته باشم، یک بار هم که شده حقم را از زندگی گرفته‌ام.

دریا رو در روی توست. نگاه کن که چه سنگین است، چه فشرده، چه غنی، چه قوی. نگاه کن چطور زندگی می‌کند: از فرطِ زور و نیرو، مخوف است. فکر کن که من، با تو، شبیه او می‌شوم. فکر کن که وقتی از عشق تو در اطمینانم، دیگر هرگز به دریا غبطه نمی‌خورم که این‌قدر زیباست

او خوشبختی و بدبختی را با شدتی یکسان زندگی می‌کند، تمام و کمال و تا ژرفنا تسلیم آن می‌شود.

حضورت، خودت، تنت، دست‌هایت، صورت زیبایت، خنده‌هایت، چشمان بی‌نظیر براقت، صدایت، بودنت در کنارم، سرت بر گردنم، بازوانت دورم، این تمام چیزی است که الآن به آن نیاز دارم.