بریدههایی از کتاب کاش کنارم بودی
نویسنده:رنه کارلینو
مترجم:بهاره نوبهار
انتشارات:بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۸از ۲۹ رأی
۳٫۸
(۲۹)
. عشق رازی خاموش است؛ شبیه جوکی که فقط چند نفر از آن سر درمیآورند. فقط شما دو نفر باید درکش کنید.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
من قول میدم تا همیشه عاشقت باشم. تا زمانی که عشق در این دنیا هست، ما هم جزوش هستیم.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«باورم اینه که بیش از هر چیز دیگه باید ارتباطت رو با خدا حفظ کنی، شارلوت. چه خدا رو باور داشته باشی و چه نه، در هر صورت رابطه با خدا مقدسترین، مهمترین و صمیمانهترین رابطهایه که تو زندگیمون داریم.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
"لعنتی، به اندازهٔ کافی نیست" گفتم "چی؟" گفتی “تعداد ستارههایی که اون بالاست به اندازهٔ تعداد دلایلی که باعث شده دوستت داشته باشم نیست."
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«وقتی خوب زندگی کرده باشی، این اتفاق میافته، مگه نه؟ وقتی کسی رو داری که دوستش داشته باشی... زمان زود میگذره. چشم به هم بزنی تموم شده.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«اگر به من میگفتی که میتوانم عمر دوباره داشته باشم، عمری طولانیتر، به شرط آنکه با تو نباشم، میگفتم، نه، ممنونم. من دوباره و دوباره تو و عمر کوتاهم را انتخاب میکردم.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«فکر میکنم همهٔ ما نیمهٔ گمشده داریم، ولی این نیمه میتونه بیشتر از یک نفر باشه، درست مثل اینکه میتونیم بیشتر از یک شغل داشته باشیم، یا بیشتر از یک سرگرمی، بیشتر از یک غذای موردعلاقه. آدمهای مختلف به بخشهای متفاوت وجود ما متصل میشن.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
ظرف کمتر از یک هفته، هلن کسی را به زیبایی و شجاعت خودش پیدا کرده بود. ظرف چهار روز، از شغلش استعفا داد و شد همسفر زندگی یک نفر دیگر. قرار بود من تا ابد بهتنهایی سوپ ترتیلا در کاسهها بریزم. همهچیز سریع پیش رفت، حتی برای هلن. ولی اگر واقعاً خوب از آب دربیاید چه؟
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
عین نظریهٔ فروید که میگوید، شما همیشه در ذهن خود کودکید.
Mary gholami
وقتی کسی آمادهٔ عاشقشدن است، این اتفاق زود رخ میدهد. هیچ نگاهی به گذشته وجود ندارد یا فاصلهای بینتان نیست تا آب در آن نفوذ کند، یخ بزند و با ترکخوردنش شما دو نفر را از هم جدا کند. هیچ فضای تهی بینتان وجود ندارد. گزینهها را ارزیابی نمیکنی یا بدیها و خوبیها را سبک و سنگین نمیکنی. دیگر همهچیز در احساسات، عواطف و کارهایی خلاصه میشود که به توضیح یا دلیلی موجه نیاز ندارد.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
یکی از راههای معنا بخشیدن به زندگی این است که به دیگران یاد بدهیم به درون خودشان بنگرند و عشق بورزند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
همه چنان راه میروند و در مورد عشق و زندگی پرحرفی میکنند، انگار میدانیم واقعاً یعنی چه و چه حسی باید داشته باشیم. ما روابطمان را پر از محدودیتهای احمقانه میکنیم... برای چه؟ طبق گفتهٔ کی؟ جامعه؟ اینها مهم نیست چون وقتی که تو خبری ناخوشایند در مورد مرگ زودرسات داری، هیچکدام این چیزها به دردت نمیخورد. قوانین برای مردمی است که اوقات خوشی دارند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«اگه یک دقیقهٔ دیگه زلزلهٔ ۹ ریشتری بیاد چی؟ اگه خورشید فردا منفجر بشه چی؟ اگه بهشت واقعیت داشته باشه چی؟ اگه سفر به ماه یک حقه باشه چی؟ اگه دونالد ترامپ آدم فضایی باشه چی؟»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
امروز همه به دنبال آیندهای عالی هستند و یک شریک زندگی عالی که همهچیز داره تا بتونن حس کنند زندگیای که در رویاشون داشتند قابل تحققه، ولی وقتی در حال مرگی، همهٔ چیزی که میخواهی اینه که کسی باشه تا همین الان دوستش داشته باشی.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«من تو زندگیام همه کاری کردم. کلی شغل عوض کردم و با آدمهای عجیب و غریب آشنا شدم. دههٔ بیست زندگیم یک جوک تمامعیاره.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
این خاصیت خواهر و برادری است. در زمان کودکی توی سروکلهٔ هم میزنند. بارها تصور میکنند که میخواهند همدیگر را خفه کنند ولی وقتی بزرگ میشوند، حساسیتها و مسخرهبازیها از بین میرود.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
چرا هر کس که سنش بالاتر از شصت است، هر چیز مربوط به اینترنت را «ماسماسک کامپیوتری» خطاب میکند؟
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«ازت پرسیدم که با من ازدواج میکنی؟» دوباره برگشتم به زمان حال.
جواب دادم «حاضری بازهم این رو ازم بپرسی؟»
«خب...»
«اگه بهت بگم نه...»
نامفهوم گفت «چرا؟» و به خواب رفت.
مطمئنم وقتی جوابش را دادم و گفتم «برای اینکه همیشه بپرسی.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
۱: پرچمهای کوچک
سهشنبهها در کافهٔ بلکبرد، روز سوپ ترتیلا بود. در ازای چهار دلار و نود و پنج سنت ناقابل بدون محدودیت کاسه را دوباره پر میکردند. برای عاشقان سوپ ترتیلا خیلی محشر بود. پیشخدمت بلکبرد بودن خیلی وحشتناک بود.
حقهٔ رستوران در این بود که از کاسههای دهانگشاد و کمعمق استفاده میکرد و باعث میشد مقدار سوپ درست و حسابی به نظر بیاید درحالیکه هر کاسه چند قاشق بیشتر نبود. مشکل این بشقابها ـ که بهجای کاسه جا میزدند ـ این بود که نمیشد روی سینی جابهجایشان کرد؛ چون سوپ لبپر میخورد و همانطور که انتظار میرفت هر بار که از آشپزخانه به میز مشتری میرسیدی، حتماً از لبههایش سر ریز میشد و اصلاً مهم نبود که دستانت بلرزد یا نه. جک، صاحب مغازه، و برادر چاق کوچکش که به جون ـ جون مشهور بود (میدانم، مسخره است)، اصرار داشتند که سینیها را بالا نگه داریم، مثل پیشخدمتهای رستورانهایی که کفش اسکیت میپوشند. میگفتند، اینطوری
r0akhtary
این شرایط را تجربه کردهاید که به کسی نگاه میکنید و غیر از لبخند زدن به او برای ناآگاهیاش از جذابیتش کاری از دستتان برنمیآید؟ برای من چنین اتفاقی افتاد و مرا... خوشحال میکرد. به وجد آمدم؛ حسی وصفناپذیر. انگار از قبل همدیگر را میشناختیم، انگار در دنیای دیگری همدیگر را دیده بودیم
Fatima
حجم
۲۵۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
حجم
۲۵۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
قیمت:
۱۳۷,۰۰۰
تومان