بریدههایی از کتاب قصر آبی
۴٫۵
(۷۴۳)
«هیچ آزادی مطلقی روی زمین وجود ندارد. فقط نوع محدودیتهاست که متفاوت و نسبی هستند.
f.r
«هیچ آزادی مطلقی روی زمین وجود ندارد. فقط نوع محدودیتهاست که متفاوت و نسبی هستند. تو الآن احساس میکنی آزادی، چون از یک محدودیت فوقالعاده غیرقابلتحمل فرار کردهای. ولی واقعاً همینطور است؟ تو عاشق من هستی و این یک محدودیت است.»
tazi
اگر تجربههایت را بخری، مال خودت میشوند. پس دیگر اهمیتی ندارد چقدر به ازای آنها تاوان بدهی. تجربهٔ دیگران هیچوقت جایش را نمیگیرد. دنیای کهنهٔ بامزهای است.»
tazi
او یک زن بود، سرشار از عشق و به همین دلیل، غنی و ارزشمند و البته مقبول در نظر خودش. زندگی دیگر خالی و بیهوده نبود و مرگ نمیتوانست هیچچیزی را از او برباید. عشق آخرین ترسش را هم سوزانده بود.
عشق! این تسخیر جسم و روح و ذهن عجب گزنده، عذابآور و بیاندازه شیرین بود! مانند جرقهٔ آبی درخشانی که در مرکز الماسهای نشکن یافت میشود، در قلبش چیزی ظریف، دور از دسترس و ملکوتی جا داشت. هیچ رؤیایی به گرد پایش نمیرسید. او دیگر تنها نبود. او به جمع گستردهٔ خواهرانش تعلق داشت؛ تمام زنانی که زمانی در این دنیا عاشق شده بودند.
tazi
«جان فاستر میگوید: "اگر بتوانید با کسی نیم ساعت در سکوت بنشینید و بااینحال کاملاً راحت باشید، میتوانید با آن شخص دوست بشوید. اگر نمیتوانید، هرگز دوست یکدیگر نمیشوید و نیازی نیست در این راه وقت تلف کنید."»
tazi
اما وقتی همه چیز مقدر شده، دیگر فایدهٔ کلیسا رفتن چیه؟»
ولنسی گفت: «واقعاً شده؟»
«آره. هیچجوری نمیتوانم دورش بزنم. ایکاش میتوانستم. نه میخواهم بهشتی باشم، نه جهنمی. ایکاش میتوانستم توی جفتشان به یک اندازه باشم.»
ولنسی متفکرانه گفت: «مگر این دنیا همین شکلی نیست؟» اما انگار ذهنش درگیر چیزی غیر از الهیات بود.
ایبل ضربهٔ محکمی بر میخ لجبازی فرود آورد و فریاد زد: «نه، نه. اینجا جهنمش خیلی زیاد است، خیلی بیش از حد زیاد. برای همین اینقدر مست میکنم. باعث میشود که آدم یک مدت آزاد بشود، آزاد از خودش. آره، به خدا قسم، از دست تقدیر هم آزاد میشود.
tazi
زیبایی گریزان و ظریف است و اگر روحش با عشق و مهربانی حفظ نشود، رنگ میبازد.
tazi
سرپیچی پس از شروع خیلی آسان میشد. در واقع فقط گام اول بود که اهمیت داشت.
tazi
«تمام عمرم سعی کردهام بقیه را راضی کنم و شکست خوردم. بعد از این خودم را راضی میکنم! دیگر هیچوقت به چیزی تظاهر نمیکنم. تمام عمرم با دروغ و تظاهر و طفرهرفتن زندگی کردهام. گفتن حقیقت چه نعمت بزرگی است! ممکن است نتوانم خیلی از کارهایی را که میخواهم، بکنم، ولی دیگر هیچ کاری را که نخواهم، نمیکنم. مادر میتواند لبهایش را هفتهها جمع کند، به من ربطی ندارد. "ناامید آزاد است، امیدوار اسیر."»
tazi
«ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی میترسد. ترس یک افعی لغزان سرد است که به دور آدم چمبره میزند. زندگی با ترس وحشتناک و مهمتر از همه، خفتبار است.»
tazi
البته خانم فردریک با کتابهای جان فاستر هم مشکل داشت، چون ولنسی از مطالعهٔ آنها بیش از حد لذت میبرد. ولی درنهایت به او اجازه داد آنها را بخواند. خواندن کتابهایی که ذهن و دین را پرورش میدادند، مشکلی نداشت و حتی تحسینبرانگیز هم بود، اما کتابی که لذتبخش بود، خطرناک به شمار میرفت.
tazi
ولی خدا اجرت را میدهد. میدانم که میدهد، "با همان پیمانه که میپیمایی."»
کاربر ۲۰۶۳۳۱۰
هولمز میگوید که رنگ اندوه "صفحات پیشین زندگی را هم آلوده میکند"، اما ولنسی متوجه شد که رنگ سرخگون شادی او هم تمام صفحات زندگی پیشین یکنواختش را رنگآمیزی کرده. نمیتوانست باور کند که زمانی تنها و ناراحت و ترسو بوده.
Pariya
بعضیوقتها میرفتند در رودخانه و نهرهای کوچک بینامی، که ممکن بود پریهای دریایی در ساحلشان آفتاب گرفته باشند، ماهیگیری میکردند.
Pariya
همیشه به باد حسودی میکرد. به آزادیاش. به اینکه هرجا خوش داشته باشد، میوزد. در میان تپهها، بر فراز دریاچهها. چه طعم و چه نشاطی داشت! چه ماجراهای سحرانگیزی را که پشت سر نمیگذاشت!
Pariya
عشق! این تسخیر جسم و روح و ذهن عجب گزنده، عذابآور و بیاندازه شیرین بود! مانند جرقهٔ آبی درخشانی که در مرکز الماسهای نشکن یافت میشود، در قلبش چیزی ظریف، دور از دسترس و ملکوتی جا داشت. هیچ رؤیایی به گرد پایش نمیرسید
Pariya
زیر نور ماه به عمق چشمانش خیره شده و فهمیده بود. در همان لحظهٔ بسیار کوچک همه چیز تغییر کرده بود.
Pariya
اما اینجا نسیم ملایم و خنکی که بر چمنهای حاشیهٔ جاده میوزید، چهرهاش را با قطرات شبنم نوازش میداد. اوه، عاشق نسیم بود! چهچهٔ خوابآلود سینهسرخها از صنوبرهای کنار راه به گوش میرسید و رد خفیفی از عطر حنا در هوای مرطوب پیچیده بود.
Pariya
به طرز غمانگیزی احساس تنهایی میکرد. وقتیکه ذهنش به کار افتاد، از خودش پرسید که چه احساسی دارد آدم یک نفر را داشته باشد که با او همدردی کند، یک نفر که واقعاً اهمیت بدهد، که حتی اگر هیچ کار دیگری هم نمیکند، فقط دستش را محکم نگه دارد. یک نفر که فقط بگوید: «میدانم. ترسناک است، شجاع باش! خیلی زود خوب میشوی!»
Pariya
مثل یک صبح بدون شبنم است، یک چیزی کم دارد.
Pariya
حجم
۲۴۸٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۲۴۸٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
۸۱,۰۰۰۴۰%
تومان