پسرم میپرسد
مینویسی تا خود را آرام کنی؟
برمیگردم
نگاهش میکنم
نمیدانم
به دنیا آوردمش یا
در یکی از شعرهایم او را نوشتهام
_faezeh_
به پنجره مشت زدم
چندینبار
در تاریکی بلند نالیدم
اهمیتی نداشت
از این پنجرههای دوجداره بود
نازنین بنایی
جستوجو کن
جستوجو کن
نباید کسی جز تو مرا از این قبر بیرون بکشد
نازنین بنایی
بداخلاقی عصرهایت
سوزنیست که مخصوصاً نخش نمیکنم
من دوست دارم
دکمهٔ آخرم باز باشد
نازنین بنایی
غروبها
لباس باز و بلند ارغوانی میپوشید
به لالهٔ گوشش عطر میزد
و منتظر هیچکس نبود
نازنین بنایی
گل سرخی در زد
میخواست مرا ببوسد
دیر بود
و دیر و من و گل سرخ
بههم میآمدیم
نازنین بنایی
لیلا آه کشید
خم شد
زانوانش را گرفتم
مثل وقتی که اتوبوس را از دست میدادیم خندیدم
گفتم مهم نیست
به جَنین کف حمام اشاره کرد
«این هم مهم نیست؟»
گفتم
منظورم این نبود
چای را گفتم که جوشیده
باید
دوباره دم کنیم
نازنین بنایی
باید پنجرهها را بست
مردم رنجهایشان را
مانند بادکنکهای رنگیِ یک جشن بیهوده
در هوا رها کردهاند
نازنین بنایی
ته چاه زندگی میکنم
چاهی خشک
بالاییها
یا خبر ندارند
یا خودشان را میزنند به آن راه
سطل را
دستودلبازانه
پرت میکنند پایین
میخورد به تاق سر من
شاید هم انتظار دارند
در این تاریکی
بیشتر فرو بروم
و به آب برسم
نازنین بنایی
جستوجو کن
جستوجو کن
نباید کسی جز تو مرا از این قبر بیرون بکشد
masoome