لکن ایام چون باد در گذر است. نرسیده عزم رفتن داریم. هیچ دستگیرمان نشد این ایام خوش که با دوست به سر شد، کی رسید و به کجا شد.
n re
در ترس معصومیتی هم هست که در اندوه نیست. ترس را دیگران و اطراف و ماجراها سرت آوردهاند. اندوه اما، الزامی برای تبرئهٔ هیچکس ندارد. برای ترس، تو مقصر نیستی اما برای اندوه شاید. تازه آدمها میتوانند از ترس فرار کنند. من نمیتوانم. کجا فرار کنم؟ به کجای دنیا؟ کجا بروم که دیوار نباشد و صندلی نباشد و مسواک نباشد و گاز و گربه نباشند؟
n re
بارِ آدم وقتی سبک میشود که طرفْ پاش را بگذارد اینطرف. بیاید بنشیند کنار آدم؛ نه که روبهرو. آدم همدردی لازم دارد. اینکه هی به طرف بگویی میفهمی یا درک میکنی که نمیشود.
n re
وقتی آدم میترسد، وقتی آدم خیلی میترسد، دیگران را که میبیند، خیال میکند فقط خودش ترسیده. تنهای تنها. انگار همه، تکبهتکِ آدمها، از پس خودشان برآمدهاند و نترسیدهاند. هرگز هم نمیترسند انگار. تازه، بدیِ ترس میدانی کجاست؟ اینکه ترس را نمیشود گفت. نمیشود برای کسی تعریف کرد.
n re
وقتی اتفاقهای زندگی آدم، همین اتفاقهای معمولی روزمره، بیربط و با فاصله از هم میافتند، به فکر آدم نمیرسد که یکجوری پشت هم بچیندشان و وسط ماجرا را پیدا کند تا بفهمد اینها بوده که بعد فلانطور شده.
n re
نهفقط آن دستنوشتههای بیقابلیت، که ده هزار صفحه تاریخ و یادداشت و خاطره هم زورشان نمیرسد حتا برای ثانیهای کارِ ماشینِ مُردهکِشی را عقب بیندازند. تمام.
n re
دوباره زنگ میزنند که بیا، پیرمرد صدات میکند. پشت صدای پرستار، میشنوی که پیرمرد فریاد میزند و تهماندهٔ جانش را با اسم تو تلف میکند تا برسی. که نَرسی. تا برسی و ببینی که نرسیدهای و پیرمرد جوابت را نمیدهد، تا همیشهٔ عمرت را نرسیده بمانی از آن به بعد.
n re
تاریخ و سال و ماه به چه دردِ آدم میخورند
n re