نگه داشتن قلب یک نفر توی مشتت، مسئولیت زیادی به همراه دارد.
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
وقتی کسی را بعد از مدت زیاد میبینی، میخواهی همهٔ حرفها را نگه داری تا یواشیواش بگویی. سعی میکنی مسیر همهٔ اتفاقات را توی ذهنت ثبت کنی. اما مثل تلاش برای نگه داشتن یک مشت ماسه است. همهٔ ذرات ریز از لای انگشتهایت میریزند و دست آخر فقط به هوا و کمی شنریزه چنگ زدهای.
آرزو
خندهدار است که دوران کودکی چقدر با همسایگی عجین است. مثلاً اینکه کی رفیق فابریکت باشد، به این بستگی داشت که خانههایتان چقدر به هم نزدیک باشد. یا اینکه توی کلاس موسیقی کنار چه کسی بنشینی، به این بستگی داشت که نام خانوادگیتان در فهرست الفبا چقدر به هم نزدیک باشد. درست مثل یک بازی شانس.
masum75
میگوید بعضی وقتها باید احساسات را فریاد بزنی؛ چون اگر نزنی توی بدنت عفونی میشوند.
banzi
دیگر نمیخواهم ترسو باشم. دلم میخواهد شهامت داشته باشم. دلم میخواهد... زندگی برایم آغاز شود. دلم میخواهد عاشق شوم و کسی را داشته باشم که عاشقم شود.
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
امیدوارم دیگر هیچ وقت مجبور نباشم سوالِ «تو کی هستی؟» را پاسخ دهم.
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
عشق چیز ترسناکی است: مدام در حال دگرگونی است. میتواند محو شود. این هم قسمتی از ریسک قضیه است
olivereader
خودم را توی آغوشش جا میکنم. هیچ جایی امنتر از آغوش پدرم نیست.
کتاب ناب
تقریباً بیشتر از همه چیز از عوض شدن اوضاع بدم میآید.
eli
. اگر عشق چیزی مثل جنزدگی باشد، شاید نامههایم حکم مراسم جنگیری را داشته باشند. نامههایم آزادم میکنند... یا حداقل قرار است اینطور باشد.
eli