بریدههایی از کتاب آخرین دختر
۳٫۹
(۴۴۵)
بهخاطر اینکه در شانزدهسالگی غسل تعمید نکرده بودم هرگز احساس گناه نمیکردم، زیرا به این معنی نبود که من یک ایزدی «واقعی» نیستم. ما فقیر بودیم، پس خداوند ما را بهخاطر تأخیر در سفر مؤاخذه نخواهد کرد؛ اما خوشحال بودم که بالاخره این اتفاق میافتاد.
lrigrats
ماه آوریل، نزدیک سال نوی ایزدی، هنگامیکه فصول تغییر میکنند و باران تازه چشمهٔ سفید مقدس را پر میکند، بهترین زمان برای رفتن به آنجاست. در ماه آوریل، سنگها آنقدر خنک هستند که زیر پای ما را برای ادامهٔ مسیر خنک نگه میدارند و آب آنقدر خنک است که ما را بیدار میکند. دره سرزنده و زیباست و جان دوباره مییابد.
lrigrats
ناصر گفت: «شاید یه روزی، بعدازاینکه همهٔ دخترا آزاد شدن و داعش از عراق رفت دوباره همدیگه رو ببینیم و دربارهٔ این موضوع صحبت کنیم.»
lrigrats
گفت: «برات یه زندگی شاد آرزو میکنم نادیا. از این به بعد یه زندگی خوب در پیشِرو داشته باشی. خونوادهم سعی میکنن به بقیهٔ افراد مثل تو کمک کنن. اگه دخترای دیگهای توی موصل هستن که میخوان فرار کنن میتونن با ما تماس بگیرن و ما سعی میکنیم بهشون کمک کنیم.»
lrigrats
دوست خیری به او گفت: «به ماه نگاه کن. ما همگی الان داریم در محضر اون دعا میکنیم. به مردم کوچو بگو به ما ملحق بشن.» ایزدیها معتقدند که خورشید و ماه مقدس هستند-دوتا از هفت فرشتهٔ خداوند. ماه در آن شب بزرگ و درخشان بود، مثل شبهایی که در مزرعه کار میکردیم؛ تمام مزرعه را روشن میکرد و در مسیر برگشت به خانه از ما محافظت میکرد.
خیری یکییکی هرکسی را که خواب بود بیدار کرد. او گفت: «به ماه نگاه کنید.» بهجای اینکه خم شویم تا داعش نتواند ما را روی بام ببیند، او به ما گفت اینبار مثل همیشه میایستیم و دعا میکنیم. «اهمیتی نداره که اونها ما رو ببینن. خدا از ما محافظت میکنه.»
lrigrats
داستان حزنی این موضوع را به من نشان داد که مسیر پناهجویان عراقی همیشه به عقب، به زندان یا به جایی که از آن آمدهاند منتهی میشود.
lrigrats
ایزدیهایی که سعی میکردند شهنگال را بهقصد کردستان عراق ترک کنند، بهواسطهٔ کردهایی که در ایستهای بازرسی اطراف روستاها مستقر بودند بازگردانده میشدند و به آنها گفته میشد که نگران نباشند.
یاس
در اواخر شب، پیشمرگان بدون هیچ هشداری و پسازاینکه چندین ماه به ما اطمینان دادند که بهخاطر ما تا لحظهٔ آخر نبرد خواهند کرد، از شهنگال فرار کردند؛ سوار کامیونهایشان شدند و پیشازاینکه دست شبهنظامیان خلافت اسلامی به آنها برسد بهسوی جایگاهی امن حرکت کردند.
یاس
داعش حتی رسالهای تحتعنوان پرسش و پاسخ دربارهٔ بهاسارتگرفتن و بردهداری منتشر کرد تا راهبردهای بیشتری ارائه دهد. «پرسش: آیا مجاز به رابطهٔ جنسی با یک بردهٔ زن که به بلوغ نرسیده هستیم؟ پاسخ: اگر آن زن مناسب مقاربت باشد مجاز به برقراری رابطهٔ جنسی با آن برده هستید؛ حتی اگر به بلوغ نرسیده باشد. پرسش: آیا مجاز به فروش یک اسیر زن هستیم؟ پاسخ: خرید، فروش یا پیشکشکردن اسیران و بردگان زن مجاز است، زیرا آنها صرفاً جزو اموال هستند.»
سوشیانس
طبیعت لالِش باید دستنخورده حفظ شود. بازدیدکنندگان باید کفشهای خود را دربیاورند و حتی در خیابانها پابرهنه راه بروند. هر روز گروهی از داوطلبان برای نگهداری از معابد و زمینهای معبد کمک میکنند. آنها حیاطها را جارو میکشند و درختان مقدس را هرس میکنند، دالانها را میشویند و چندبار در روز درمیان معبدهای کمنور قدم میزنند تا چراغها را روشن کنند-چراغهایی که از روغن خوشبوی حاصل از درخت زیتون لالِش سوخت میگیرند.
پیشاز ورو
Siavash Haji
ایزدیها بر این باورند که ملکطاووس برای اولینبار در درهای زیبا در شمال عراق بهنام لالِش به زمین آمد تا انسانها را با خداوند ارتباط دهد. تا جایی که میتوانیم برای دعا و وصال مجدد با خداوند و فرشتهاش اغلب به آنجا میرویم. لالِش مکانی دور و آرام است؛ برای رسیدن به آن باید در امتداد جادهای باریک که درمیان درهای سرسبز حلقه میزند، آنسوی پشتبامهای مخروطی معابد و مقبرههای کوچکتر و بالای تپهای بهسمت روستا حرکت کرد. درطول تعطیلات اصلی، مثل سال نوی ما، جاده از زائران ایزدی پر میشود و مرکز مثل یک جشنواره است. در اوقات دیگر سال آنجا آرام است و فقط تعداد انگشتشماری از ایزدیها در معابد کمنور دعا میخوانند.
Siavash Haji
به هیچ نحوی نمیشد حزنی را تسلی داد. او احساس میکرد که برادرزادهاش را ناامید کرده است. او هنوز به پست صوتی او گوش میدهد که به او التماس میکرد. با این کار خودش را شکنجه میدهد. او میگوید: «اینبار نجاتم بده.» وقتی این صدا را میشنوم میتوانم چهرهٔ امیدوار کاترین را تصور کنم درحالیکه صورت حزنی هم غرق در اشک میشود.
Siavash Haji
آن مرد به حزنی میگوید: «لامیا شدیداً زخمی شده.» آنها وقتی میخواستند از مرز کردستان عبور کنند روی یک بمب آی.ای.دی میروند و بمب منفجر میشود. بیشتر بدن لامیا دچار سوختگی درجه سه شده بود. «خدا اون دوتای دیگه رو رحمت کنه. اونها فوت شدن.» حرفهایش تمام میشود. حزنی گوشی را رها میکند. انگار کسی به او شلیک میکند.
Siavash Haji
کاترین بارها تلاش کرده بود فرار کند-از حمدانیه و از موصل-اما هیچوقت موفق نشده بود. حزنی در تلفنش یک پیام صوتی از او دریافت میکند؛ در آن کاترین به برادرم التماس میکند: «تو رو خدا ایندفعه نجاتم بده. نگذار اینها من رو نگه دارن. ایندفعه نجاتم بده.» حزنی آن را پخش میکرد و گریه میکرد و قسم میخورد که تمام تلاشش را میکند.
Siavash Haji
این واقعیت که هیچ خانهای و هیچ همسری وجود نداشت دوباره روی سر آنها آوار میشد و گریه میکردند-شیونهای وحشتناکی که دیوارهای خانهٔ ما را میلرزاند. خانههای ما در کوچو همیشه پر از سروصدای بازی کودکان بود و اردوگاه در مقایسه با آن ساکت بود.
Siavash Haji
در سراسر اردوگاه، مردم تقلا میکردند تا دوباره زندگیهایی که از آنها ربوده بودند را بسازند. انجام همان کارهایی که قبلاً در خانه انجام میدادیم آرامشبخش بود، حتی اگر از روی عادت و بدون اشتیاق بود.
Siavash Haji
داعش فرار کرده بودم و با خانوادهام بودم، اما هنوز وقتی آن روزها را بهیاد میآورم احساس میکنم اگر آنقدر خوششانس باشم که بزرگ شوم، زندگی من فقط زنجیرهای طولانی از بدبختی خواهد بود
Siavash Haji
هرچند بازماندگان در آن خانه ساکن شده بودند؛ بااینحال، محل نکبتباری بود.
Siavash Haji
او تقریباً همسنوسال مادرم بود و مثل مادرم یک لباس سفید گشاد و روسری سفید پوشیده بود. با دیدن او، تمام تمرینهایی که از زمان ترک خانهٔ خلافت اسلامی در موصل برای کنترل خودم کرده بودم از سرم پرید. دیوانه شدم. با تمام قدرت فریاد زدم و بهسختی میتوانستم تحمل کنم. برای مادرم گریه کردم که هنوز نمیدانستم به چه سرنوشت شومی دچار شده است. برای برادرانم گریه کردم که دیده بودم بهسمت مرگ رانده شده بودند، برای کسانی که جان سالم بهدر برده بودند و برای کسانی که مجبور بودند باقی عمر خود را صرف جمعآوری تکههای خانوادهٔ ما کنند. برای کاترین و والا و خواهرانم گریه کردم که هنوز در اسارت بودند. گریه کردم چون توانسته بودم فرار کنم و فکر نمیکردم شایستگی این خوششانسی را داشته باشم
Siavash Haji
او تقریباً همسنوسال مادرم بود و مثل مادرم یک لباس سفید گشاد و روسری سفید پوشیده بود. با دیدن او، تمام تمرینهایی که از زمان ترک خانهٔ خلافت اسلامی در موصل برای کنترل خودم کرده بودم از سرم پرید. دیوانه شدم. با تمام قدرت فریاد زدم و بهسختی میتوانستم تحمل کنم. برای مادرم گریه کردم که هنوز نمیدانستم به چه سرنوشت شومی دچار شده است. برای برادرانم گریه کردم که دیده بودم بهسمت مرگ رانده شده بودند، برای کسانی که جان سالم بهدر برده بودند و برای کسانی که مجبور بودند باقی عمر خود را صرف جمعآوری تکههای خانوادهٔ ما کنند. برای کاترین و والا و خواهرانم گریه کردم که هنوز در اسارت بودند. گریه کردم چون توانسته بودم فرار کنم و فکر نمیکردم شایستگی این خوششانسی را داشته باشم
Siavash Haji
حجم
۴۴۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۶۷ صفحه
حجم
۴۴۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۶۷ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۴۱,۳۰۰۳۰%
تومان