چانهام لرزید «ایوبجان چاقو را بده به من. آخر چرا این کار را میکنی؟»
آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد. ایوب داد زد «ولم کن. بذار این ترکش لعنتی را در بیاورم. تو را به خدا شهلا» بغضم ترکید. «بگذار برویم دکتر.»
آقای نصیری دست ایوب را از سینهاش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد. «دارم میسوزم. به خدا خودم میتوانم. میتوانم درش بیاورم. شهلا، خستهام کرده. تو را خسته کره.»
بچهها کنار هم ایستاده بودند و مثل من آرام اشک میریختند. چاقو از دست ایوب افتاد. تنش میلرزید و قطرههای اشک از گوشهٔ چشمش میچکید. قرصش را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم. بههوش آمد و زخم تازهاش را دید. پرسید این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم. یادش نمیآمد و اگر برایش تعریف میکردم، خیلی از من و بچهها خجالت میکشید.
رز سپید