چشمهایش را بسته بود و اذان میگفت. به «حی علی خیر العمل» که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش. منوچهر «لا اله الا الله» گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد «عزیز من، این چه کاری است؟ میگوید بشتابید به سوی بهترین عمل، آن وقت تو میآیی شیطان میشوی؟» فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت «به نظر خودم که بهترین کار را میکنم.»
reza.m.1001
با علی و هدی رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود. یک عده نشسته بودند روی خاکها. یک بچه مادرش را صدا میزد که زیر آوار مانده بود. اما کمی آن طرفتر، مردم سبزه میخریدند و تُنگ ماهی دستشان بود. انگار هیچ غمی نبود. من دیدم که دوست ندارم جز هیچکدام از این آدمها باشم؛ نه غرق شادی خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خودخواهی است. منوچهر میخواست این را به من بگوید. همیشه سرِ بزنگاه تلنگرهایی میزد که من را به خودم میآورد.
reza.m.1001
برای اینکه چربی تهدیگ مریضشان نکند، یک پیت روغن را مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بود. تهدیگها را توی آن خیس میکردم، تا چربیهایش برود، میگذاشتم برای پرندهها.
reza.m.1001
«وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم.»
پرسیدم «چرا؟»
گفت «برای اینکه به خودم بیایم. ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و بهخاطرش معصیت میکردم یعنی همین.»
نفیسھ83
«وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم.»
پرسیدم «چرا؟»
گفت «برای اینکه به خودم بیایم. ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و بهخاطرش معصیت میکردم یعنی همین.»
نفیسھ83
برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپولهایی میزد که نهصد هزار تومن قیمت داشتند. دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت و درمانشان. گفت «شما دارو را بگیرید، نسخهٔ مهرشده را بیاورید، ما پولش را میدهیم.» من نهصد هزار تومن از کجا میآوردم؟ گفت «مگر من وکیل وصی شما هستم؟» و گوشی را قطع کرد.
soshiant