ادوارد گفت: "برای من مهم نیست که کی دنبالم میآید."
عروسک پیر گفت: "اما اینکه خیلی بد است! اگر تو اینطوری فکر کنی، دیگر دلیلی برای ادامه دادن این راه وجود ندارد. فایده ندارد. تو باید پُر از انتظار باشی. باید لبریز از امید باشی. باید به این فکر کنی که کی قرار است دوستت داشته باشد و بعد تو قرار است کی را دوست داشته باشی."
صائب
همین که پدر دخترک در را برای دخترش و عروسک پیر باز کرد، پرتوی روشن از آفتاب اول صبح، توی فروشگاه سرریز شد، و ادوارد صدای عروسک پیر را انگار که هنوز کنار او نشسته باشد، خیلی واضح شنید. او آرام و باوقار گفت: "دریچهٔ قلبت را باز کن. کسی میآید. کسی دنبالت میآید، ولی اول تو باید درِ قلبت را باز کنی."
در بسته شد و نور آفتاب هم رفت.
ـ کسی میآید.
قلب ادوارد به تپش افتاد.
صائب
او آرام و باوقار گفت: "دریچهٔ قلبت را باز کن. کسی میآید. کسی دنبالت میآید، ولی اول تو باید درِ قلبت را باز کنی."
در بسته شد و نور آفتاب هم رفت.
ـ کسی میآید.
قلب ادوارد به تپش افتاد.
hamideh