«هوا هنوز تاریک بود. دقیقا آن لحظهای که شب را از روز جدا میکند، و جهان زیرین را از جهان بالایی. چه بسا چیزهای دیگری هم از هم جدا میشوند. آخرین ثانیه است، وقتیکه قعر و اوج و تیرگی و روشنی دنیا و انسان هنوز با هم در تماسند، وقتیکه خوابیدهها از رؤیاهای ناآرامشان میپرند، وقی بیماران شروع به نالیدن میکنند چون احساس میکنند دوزخ شبانه رو به پایان است و درد واضح و مشخصشان از نو آغاز میشود.
نور و نظم و نظامی که با روز میآید لایههای اشتیاق و هوسهای پنهان و کششهای برانگیزندهای را که در تاریکی شب به هم پیچیده بودند از هم باز میکند. این لحظه را هم شکار و هم شکارچی دوست دارند. دیگر تاریک نیست، هنوز روشن هم نشده. جنگل بویی خام و وحشی میدهد، انگار هرچه در آن زنده است ــ از نبات و حیوان و انسان ــ کمکم در خوابگاه جهان به هوش میآید و تمام اسرار و افکار پلیدشان را مثل بخار بیرون میدهند.
raha