«من خنگ نیستم. میدونم همه فکر میکنن من خنگم. فقط دوست ندارم جواب سؤالاشون رو بدم.»
HeLeN
استنلی جد بزرگی داشته که از یک کولی یکپا خوکی میدزدد و کولی هم او و تمام نوادههایش را نفرین میکند. البته استنلی و والدینش به نفرین اعتقاد نداشتند، اما هر بار که مشکلی پیش میآمد انگار با مقصر دانستن یک نفر خیالشان راحت میشد.
Davood Rajabi
«خلاف قانونه که یه کاکاسیاه یه زن سفید رو ببوسه.»
کاترین گفت: «خب، پس باید من رو هم دار بزنی، چون من هم اون رو بوسیدم.»
کلانتر توضیح داد که: «اگه تو اون رو ببوسی خلاف قانون نکردی. اما اگه اون تو رو ببوسه خلاف قانونه.»
«در نظر خدا همه برابریم.»
کلانتر خندید. «پس اگه من و سام با هم برابریم چرا نمیذاری ببوسمت؟»
Davood Rajabi
هیچکس از او خوشش نمیآمد و واقعیت این بود که حتی خودش هم خود را دوست نداشت.
اما حالا خودش را دوست داشت.
HeLeN
آنقدر خوشحال بود که خوابش نمیبرد. میدانست دلیلی برای خوشحالی وجود ندارد. جایی شنیده یا خوانده بود که آدم قبل از آنکه از سرما بمیرد، ناگهان احساس گرما و راحتی میکند. با خود گفت شاید دارد چنین تجربهای را از سر میگذراند.
HeLeN
«وقتی تموم زندگیت رو تو یه گودال بگذرونی، تنها راهی که داری به سمت بالاس.»
رضا
خم شد و اولین بیل پر از خاک را در آورد و خاکها را به کناری ریخت.
با خود گفت: «فقط یه میلیون بار دیگه مونده.»
HeLeN
خانم بِل، معلم ریاضیات، داشت تناسب را درس میداد. به عنوان مثال سنگینترین و سبکترین شاگرد کلاس را انتخاب کرد و آنها را مجبور کرد تا خودشان را وزن کنند. استنلی سه برابر سنگینتر از پسر دیگر بود. خانم بِل تناسب سه به یک را روی تخته نوشت، بیخبر از آنکه تا چه حد باعث خجالت هر دو پسر شده است.
HeLeN
زیرو نگران نبود. گفت: «وقتی تموم زندگیت رو تو یه گودال بگذرونی، تنها راهی که داری به سمت بالاس.»
کاربر... :)
لبخند از چهرهی زیرو محو شده بود.
آقای پندنسکی از او پرسید: «میخوای در آینده چهکار کنی؟»
دهان زیرو محکم بسته بود. درحالیکه به آقای پندنسکی زل زده بود، چشمهای سیاهش بزرگتر بهنظر آمد. آقای پندنسکی پرسید: «چهکار میخوای بکنی، زیرو؟ دوست داری چهکار کنی؟»
«دوست دارم چاله بکنم.»
کاربر... :)