بریدههایی از کتاب انجمن شاعران مرده
۴٫۳
(۵۷۱)
«رهسپار جنگل شدم به این امید که اندیشمندانه زندگی کنم. میخواستم زندگیم ژرف و معنادار باشد و تمام عصارهٔ حیات را فرو برم! تا ریشهکن کنم هرآنچه را که زندگیبخش نیست و نمیخواهم لحظهٔ مرگ دریابم زندگی نکردهام.»
"هلاله"
«یک تکه از چمن که سر بر آن بگذاریم کافیست،/ یک قلب، یک بستر، یک جفت آغوش و یک پیمان وفاداری.»
"هلاله"
«تاد، اگه میخوای از پس اینجا بر بیای، باید بلند حرف بزنی و زبون داشته باشی. آدمهای مطیع و سربهراه شاید وارث کل زمین هم باشن، اما نمیتونن سر از هاروارد دربیارن، میفهمی چی میگم؟»
امین
کیتینگ روی میزش پرید و پرسید: «چرا من اینجا ایستادم؟»
چارلی به فکرش خطور کرد: «حس کنید قدتون بلندتره؟»
«من اینجا روی میزم ایستادم تا به یاد بیارم باید مدام خودمون رو وادار کنیم به همهچیز از دریچهٔ متفاوتی نگاه کنیم. جهان از اینجا چهرهٔ متفاوتتری داره. اگه باورتون نمیشه، خودتون بیاین و امتحان کنین.
Aysan
«میدونی وقتی بچهتر بودم پدرم بهم چی میگفت؟ پنج، نودوهشت! اگه همهٔ مواد شیمیایی بدن رو بیرون بکشی و به شکلی ناخالص تو بطری جا بدی و بفروشی، ارزشش اینقدره. پدرم گفت اگه هر روز کار نکنم و باعث پیشرفت خودم نشم، ارزشم همینقدره، پنج، نودوهشت.»
فاطمه
«تلألؤ آفتاب از درخشش چشمان تو آغاز میشود.»
نگآرا
اگر دربارهٔ چیزی اطمینان دارید خودتون رو مجبور کنید تا به اون از دریچهٔ دیگهای نگاه کنید. حتی اگه به نظرتون اشتباه یا احمقانه باشه.
نگآرا
«و همچنان ما خوابزدهگانیم.»
Ali Esmaeili
«شکوفههای سرخ را
همین حالا که میتوانی
از جا برچین
زمان کهن سال
آرام در گذر است
همین گل که کنون به روی تو لبخند میزند
فرداروز
عمرش فانی خواهد بود.»
║▌║▌║ اقلیت ║▌║▌║
گر دربارهٔ چیزی اطمینان دارید خودتون رو مجبور کنید تا به اون از دریچهٔ دیگهای نگاه کنید. حتی اگه به نظرتون اشتباه یا احمقانه باشه. وقتی چیزی میخونید، فقط به این فکر نکنید که نویسنده چی میگه، بلکه زمانی رو صرف کنید و ببینید خودتون چی فکر میکنید.
Yasaman
تو شعر میخونی چون عضوی از نژاد بشر هستی چون نژاد بشر، سرشار از شور و عشق و احساسه! پزشکی، قانون، بانکداری، این چیزها برای حفظ و ادامهٔ بقای زندگی لازمان. اما شعر، ادبیات، عشق و زیبایی چی؟ اینها چیزهاییان که ما به خاطرش زندهایم و نفس میکشیم!
Yasaman
«در میان مردمان کاملاً تنها باش، تا بفهمی چقدر توان ایستادگی داری!»
یك رهگذر
تاد بلند صدا زد: «ای ناخدا! ناخدای من!» کیتینگ برگشت و به تاد نگاه کرد. بقیهٔ کلاس هم رو به او برگشتند. تاد یک پایش را روی میز گذاشت و خود را بالا کشید و در حالی که نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد رو به کیتینگ کرد.
نولان همچنان که سمت تاد قدم برمیداشت، فریاد زد: «بنشین!»
تا نولان قدمی به سوی او برداشت، ناکس از سمت دیگر کلاس نام آقای کیتینگ را بر زبان آورد و روی میزش ایستاد. نولان سمت ناکس خیز برداشت. میکس تمام جرأتش را یکجا جمع کرد و بلند شد روی میزش ایستاد. پیتس هم همین کار را کرد. یکبهیک و بعد همگی در کلاس همین کار را تکرار کردند و روی میزشان ایستادند و اینگونه در سکوت، احترامشان را به آقای کیتینگ ابراز کردند.
نولان ناتوان از ادارهٔ کلاس، بیحرکت سر جایش ایستاد و شگفتزده به این ستایش و تکریم یکپارچهٔ شاگردان به معلم سابقشان خیره شد.
کیتینگ که در آستانهٔ در ایستاده بود، سرشار و مغلوب احساساتش گفت: «ممنونم، پسرها. من... ازتون ممنونم.» کیتینگ به چشمان تاد نگاه کرد و بعد به چشمان همهٔ شاعران مرده خیره شد.
پریا:)
ناگهان با حرکتی نمایشی پرید روی میز تحریرش و رو به کلاس کرد و با انرژی و حرارت خواند: «ای ناخدا! ناخدای من!» و بعد نگاهی به سرتاسر کلاس انداخت. «کی میدونه این عبارت برای کیه؟ کسی میدونه؟ هیچکس؟» و با نگاهی نافذ به پسرهای ساکت خیره شد. هیچکس دستش را بلند نکرد. خودش با صبر و حوصله گفت: «دانشمندان جوان من، اینها نوشتهٔ شاعریست به اسم والت ویتمن که خطاب به آبراهام لینکلن گفته. شما هم در این کلاس میتونید من رو آقای کیتینگ یا ای ناخدا! ناخدای من! خطاب کنید.»
پریا:)
«عالییه! باش بازی کن. بهش ضرباهنگ بده!»
«دستانش را بالا میآورد و گلویم را میفشارد...»
کیتینگ مصرانه ادامه داد: «بله، خب، خب...»
«تمام مدت زیر لب چیزی میگوید...»
«زیر لب چی میگه؟»
«حقیقت...» تاد داد زد: «حقیقت چون رواندازیست که هیچگاه پاهای سردت را نمیپوشاند!»
چندتا از پسرها زیر خنده زدند، صورت زجرکشیدهٔ تاد را هالهای از عصبانیت پوشاند. کیتینگ که دست از سر او برنمیداشت، گفت: «گور پدرشون! دربارهٔ لحاف بگو!»
تاد چشمهایش را باز کرد و با ضرباهنگی جسورانه رو به کلاس گفت: «آن را پس میکشی، پیش میکشی، اما هیچکداممان را نخواهد پوشاند.»
کیتینگ گفت: «ادامه بده!»
«پا بزن، لگدکوبش کن هرگز بس نخواهد بود...»
کیتینگ فریاد زد: «مکث نکن، ادامه بده!»
تاد تقلاکنان در حالی که زور میزد کلمات را از دهانش بیرون بکشد، فریاد زد: «از آن لحظه که با گریه تولدت را آغاز میکنی تا لحظهٔ مرگ، تنها سرت را میپوشاند هرقدر شیون کنی، فریاد بزنی، جیغ بکشی!»
تاد برای مدتی طولانی بیحرکت ایستاد. کیتینگ سمت او رفت. «سحرانگیزه آقای اندرسن. این رو از یاد نخواهی برد.»
پریا:)
نیل همچنان که آب سرد را به صورتش میپاشید، خندید و گفت: «این کلاس هفتمیها اِنقدر آشفته و بیقرارن که انگار هر لحظه قراره شلوارشون رو زرد کنن.»
هرگز
«غرق در خیال فرداییم
وقتی فردایی در کار نیست
غرق در اندیشهٔ شکوه پیروزی
وقتی بهراستی آن را نمیخواهیم
غرق در اندیشهٔ روزی تازهایم
وقتی روز تازه همین امروز است
از جنگ میگریزیم
وقتی باید با آن بجنگیم.»
تاد سر تکان داد. همه یکصدا خواندند: «و همچنان ما خوابزدهگانیم.»
Nika
«وقتی کوچیک بودم، فکر میکردم همهٔ پدر و مادرها به شکلی اتومات بچههاشون رو دوست دارن. این حرفی بود که معلمهامون میزدن. چیزی بود که تو کتابها خونده بودم، چیزی که باورش کرده بودم. خب، با این حقیقت مواجه شدم که پدر و مادرم عاشق برادرم هستند بدون اینکه علاقهای به من داشته باشند.»
little miss
خود را بهتمامی بر رؤیاهایت بیفکن
philodendron
وقتی چیزی میخونید، فقط به این فکر نکنید که نویسنده چی میگه، بلکه زمانی رو صرف کنید و ببینید خودتون چی فکر میکنید.
Parinaz
حجم
۱۲۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
حجم
۱۲۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
۲۱,۰۰۰۷۰%
تومان