بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ناطور دشت (ناتور دشت) | صفحه ۲۴ | طاقچه
۳٫۴
(۴۱۳)
مطمئنم فیبی نمی‌دانست دارم چه می‌گویم. خب بچه است دیگر. ولی حداقل گوش داد. همین‌که کسی گوش کند، خودش خوب است.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
ولی لازم نیست حتماً آدم بدی باشی تا کسی رو ناراحت کنی. گاهی می‌تونی آدم خوبی باشی و دیگرونو ناراحت کنی.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
الهی! فیبی مگر چی دارد برای پخش‌وپلاکردن؟ هیچی.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
مدام می‌گفت خیلی خوب است. می‌گفت همه چیزش خوب است. بهش گفتم اگر مسیح این صحنه را به چشم می‌دید، حالش بد می‌شد. دیدن این همه لباس و زرق‌وبرقِ الکی قطعاً به‌هم‌اش می‌ریخت.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
این‌بار خیلی آرام گفتم: «متنفرم از این‌که سوار ماشین شم. با آدمایی باشم که مدام حرف ماشینو می‌زنن. نگران اینن که نکنه رو ماشین‌شون خط بیفته. همیشه از این می‌گن که با ده‌لیتر بنزین چن کیلومتر می‌شه رفت. از این می‌گن که اگه ماشین تازه‌ای گرفتی چطور می‌تونی دوباره با یه جدیدتر عوضش کنی. من از ماشینای قدیمی‌ام خوشم نمی‌آد. برام هیچ جذابیتی ندارن. ترجیح می‌دم اسب داشته باشم. اونا حداقل حرفتو می‌فهمن...»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
«ولی من متنفرم. خیلی هم متنفرم. تازه فقط این نیست. از همه‌چی متنفرم. از تونیویورک‌بودن متنفرم. از اتوبوسای خیابون مدیسون و تاکسیا و اون راننده‌هایی که همه‌شون سرت داد می‌زنند "برو بیشین صندلی عقبی" متنفرم. از این‌که با آدم‌جعلیایی دوست شم که به اون لانتزها می‌گه فرشته متنفرم. متنفرم مدام با آسانسور بالاپایین برم. متنفرم وقتی می‌رم بیرون آدما هی بهم گیر بدن. متنفرم از این‌که...»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
خیلی خوشگل شده بود. پالتوی سیاه پوشیده بود با کلاه‌پشمی گِرد سیاه. هیچ‌وقت کلاه سرش نمی‌گذاشت. این یکی که بهش می‌آمد. جالب این‌جاست که تا دیدمش با خودم گفتم باهاش ازدواج می‌کنم. دیوانه بودم دیگر. همچین ازش خوشم نمی‌آمد ولی یکهویی احساس کردم عاشقشم و می‌خواهم باهاش ازدواج کنم. خداییش خیلی خُلَم. خودم قبول دارم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
می‌شود؟ خب تابلو بود که اکثرشان با یک مشت ابله ازدواج می‌کردند. با آدم‌هایی که مدام نگران اندازهٔ بنزین ماشین‌شان هستند. آدم‌هایی که اگر توی بازی گلف بِبَری‌شان اخم می‌کنند و بچه‌بازی درمی‌آورند؛ اصلاً گلف که هیچی، اگر تو بازی مزخرفی مثل پینگ‌پونگ هم ببازند، اوضاع همین است. با آدم‌های بدجنسی که عمراً تو کل عمرشان یک جلد کتاب خوانده باشند. آدم‌های زیادی حوصله‌سربَر. البته حوصله‌سربَری را باید با احتیاط بگویم. یعنی نمی‌شود به هر کسی گفت حوصله‌سربَر. این‌جور آدم‌ها را اصلاً نمی‌فهمم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
شنبه‌ها عین من به موزه می‌رفت. دلم می‌خواست بدانم آیا نگاهش عین نگاه من است و چطور به هرچیزی نگاه می‌کند؟ خودش تغییر خودش را احساس می‌کند؟ فکرکردن به همچین چیزی خیلی ناراحتم نکرد. ولی همچین خوشحالم هم نکرد. بعضی چیزها باید همان‌طوری باشند که هستند. باید بگذاری تو یکی از همین ویترین‌های بزرگ موزه به حال خودشان باشند.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
هیچ‌وقت، هیچ‌کس عوض نمی‌شد. فقط تویی که عوض می‌شوی. منظورم فقط پیرترشدن و این حرف‌ها نیست. پیر هم که نشوی، هیچ‌وقت عین قبل‌ات نیستی. تو مدام عوض می‌شوی. تو همچین فصلی اورکُت می‌پوشی. یا مثلاً بچه‌ای که آخرین بار هم‌گروهی‌ت بود این بار سرما می‌خورد و تو باید هم‌گروهیِ تازه‌ای پیدا کنی
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
تحمل این جماعت را نداشتم. آدمی را که برای وقت‌گذرانی می‌رود سینما درک می‌کنم، ولی این جماعتی که با عجله حاضرند دست‌وپای هم را بشکنند تا زودتر برسند سینما، حالم را به‌هم می‌زند.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
ساعت نکشیده ول می‌کند می‌رود. حوصله‌اش سر می‌رود. سبد را می‌دهد و می‌رود ناهاری اعیانی می‌زند به بدن. از همینه راهبه‌ها خوشم آمد، چون عمراً بروند ناهار اعیانی بزنند. همین هم خیلی ناراحتم می‌کرد. این‌که هیچ‌وقت نمی‌روند ناهار اعیانی بزنند
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
پول... لعنت بهش... همیشه حال آدم را می‌گیرد این پول.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
مشکل من وقتیه که یکی تو داستان می‌میره، خیلی کفری می‌شم. مخصوصاً اگه طرف خیلی باهوش باشه و سرگرمت کنه. تازه اگه گناهی هم نداشته باشه که دیگه هیچی. ولی گناه رومئو و ژولیت گردن خودشون بود.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
متنفرم خودم از این‌که بشینم نیمرو و بیکن بخورم و یکی جلوم نان تُست و قهوه بزند به بدن.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
از آن جعل‌های روزگار بود. آدم زیادی خودشیفته باشد
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
حتا دوست ندارم تشویقم کنند. مردم همیشه برای چیزهای مسخره کف می‌زنند. اگر پیانست بودم، تو کمد خانه‌ام پیانو می‌زدم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
غم غربت، غم تنهایی، چسبیده بود به سر تا پای وجودم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
کردم زدم رو شانه‌اش که: «اکلی‌کوچولو تو شازده‌ای. می‌دونستی؟» «نه، یعنی... خب نمی‌تونم به کسی اجازه بدم جای یکی دیگه بخوابه.» «تو یه شازدهٔ واقعی هستی. شاگرداول و نجیب‌زاده‌ای بچه.» واقعاً هم بود.‌ «سیگار که تو بساطت پیدا می‌شه؟ نگو نه که روده‌بُر می‌شم از خنده.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
بیش‌تر از هر چیزی به این فکر می‌کردم که خودکشی کنم. دوست داشتم از پنجره بپرم پایین. اگر مطمئن بودم به‌محض این‌که می‌خورم زمین کسی هست تا پارچه‌ای چیزی روم بندازد، درجا می‌پریدم. دوست نداشتم جماعتِ فضول بدن آش‌ولاشم را تماشا کنند.
Fatima

حجم

۴۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۲۲ صفحه

حجم

۴۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۲۲ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۱۸,۰۰۰
۷۰%
تومان