بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ناطور دشت (ناتور دشت) | صفحه ۲۳ | طاقچه
۳٫۴
(۴۱۳)
«حالت چطوره دختر؟» «خوبم. دیر کردم؟» گفتم دیر نکرده، ولی ده‌دقیقه‌ای دیر کرده بود. چه اهمیتی داشت؟ این کاریکاتورهای مسخره‌ای که روزنامهٔ عصر شنبه دربارهٔ منتظرشدن مردها و دیرکردن دخترها نشان می‌داد، فقط یک مشت مزخرف بود. اگر دختری که منتظرش هستی، شیک و مرتب و این حرف‌ها باشد، چه اهمیتی دارد که چقدر منتظرش بوده‌ای؟ هیچی.
Fatima
جالب این‌جاست که تا دیدمش با خودم گفتم باهاش ازدواج می‌کنم. دیوانه بودم دیگر. همچین ازش خوشم نمی‌آمد ولی یکهویی احساس کردم عاشقشم و می‌خواهم باهاش ازدواج کنم. خداییش خیلی خُلَم. خودم قبول دارم.
Fatima
از آن‌هاست که صدای بلندی دارد و وقتی باهاش جایی می‌روی باعث خجالتت می‌شود. ولی خب معمولاً آدم‌ها به اینش توجهی نمی‌کردند؛ خوشگلیش موضوع را حل می‌کرد.
Fatima
همچین حال رفتن نداشتم. ولی قرارم با سالی را چی‌کار می‌کردم!
Fatima
بعضی چیزها باید همان‌طوری باشند که هستند. باید بگذاری تو یکی از همین ویترین‌های بزرگ موزه به حال خودشان باشند. می‌دانم غیرممکن است ولی خیلی هم بد نیست.
Fatima
دلم می‌خواست بدانم آیا نگاهش عین نگاه من است و چطور به هرچیزی نگاه می‌کند؟ خودش تغییر خودش را احساس می‌کند؟
Fatima
کلاً منظورم این است که عوض شده‌ای دیگر. نمی‌توانم توضیحش بدهم. حتا اگر می‌توانستم هم دلم نمی‌خواست عین آدم بگویم.
Fatima
هم ازش می‌ترسیدم، هم ازش خوشم می‌آمد.
Fatima
کتاب را خواندی؟ تمام؟
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
یکهو از تماشای فیبی یک حالی پیدا کردم، یک حالِ خوشحالیِ عجیب. راستش از خوشحالی می‌خواستم گریه کنم. نمی‌دانم چرا! همین‌که با آن لباس آبی‌اش این‌قدر خوشگل شده بود و سوارِ آن اسب آن‌طور می‌چرخید و می‌چرخید، خوشحالم می‌کرد. کاش آن‌جا بودی و می‌دیدی.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
اصلاً یک قانون می‌گذارم؛ آدم‌هایی که می‌آیند پیشَم، حق ندارند کارِ جعلی بکنند. آدم‌جعلی‌ها را راه نمی‌دهم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
اگر دی‌بی هم برادرِ خوبی باشد اجازه می‌دهم بیاید آن‌جا برای خودش بنویسد، البته فقط رمان و داستان‌کوتاه. فیلمنامه را از در پرت می‌کنم بیرون
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
نمی‌شناختم‌شان کافی بود. گفتم خودم را می‌زنم به کَرولالی. این‌طوری دیگر از شرِ حرف‌های مفت دیگران هم راحت می‌شوم. اگر کسی کارم داشت رو یک تکه‌کاغذ می‌نویسد و می‌گذارد جلو دستم. کمی بگذرد خودشان خسته می‌شوند و دیگر لازم نیست تا آخر عمرم با کسی حرف بزنم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
آن مدل کفش‌هایی که بندش باید از هزارتا سوراخ رد شود. فروشنده خُل شد. فیبی نامردی نکرد، بیست‌تا کفش امتحان کرد و فروشندهٔ بیچاره هر بار باید بند کفش را تا آخرین سوراخش رد می‌کرد. کار ضایعی بود ولی فیبی کِیف کرد. آخرسر هم یک جفت کفش کالج که توش پشم بود، خرید. فروشنده خیلی خوش‌برخورد بود. گمانم می‌دانست داریم مسخره‌بازی درمی‌آوریم، چون فیبی‌خانم نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
«درس آکادمیک یه کار دیگه هم واسه‌ت می‌کنه. اگه خوب ادامه‌ش بدی متوجه می‌شی که وسعت ذهنت چقده. می‌فهمی چیو می‌تونی درک کنی و چیو نمی‌تونی. یه‌کم بگذره دستت می‌آد که ذهنت با چه فکرایی بیش‌تر درگیر می‌شه. همین باعث می‌شه وقتتو الکی پای فکرایی که مالِ تو نیس تلف نکنی. این‌طوری می‌تونی به اون تفکری بچسبی که مال توئه.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
اون‌جاس که متوجه می‌شی اولین آدمی نیستی که گیج و مستأصل و وحشت‌زده‌س. حتا اولین آدمی نیستی که حالت از رفتار آدمای دیگه به‌هم می‌خوره. تو اصلاً تو این مورد تنها نیستی. باور کن وقتی فهمیدی کلی خوشحال می‌شی و انگیزه پیدا می‌کنی. آدمای خیلی خیلی زیادی دُرُس عین الانِ تو از نظر روحی و اخلاقی درگیر بوده‌ن.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
آدم‌ها درست وقتی خسته‌ای دست از سرت برنمی‌دارند.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
آقای آنتولینی سیگار دیگری روشن کرد. عین چی سیگار می‌کشید. گفت: «هولدن راستش اصلاً نمی‌دونم چطوری باید باهات صحبت کنم.» «می‌دونم. حرف‌زدن باهام خیلی سخته. اینو خودمم می‌دونم.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
یکهویی و بی‌هوا گریه‌ام گرفت. نمی‌توانستم جلوی اشکم را بگیرم. وقتی زدم زیر گریه فیبی خیلی ترسید. آمد طرفم. خواست جلوی گریه‌ام را بگیرد. ولی وقتی آدم می‌زند زیر گریه دیگر نمی‌شود جلوی گریه‌اش را گرفت. هنوز لبهٔ تخت نشسته بودم. دست انداخت دور گردنم. من هم دست انداختم دور گردنش. گریه‌ام بند نمی‌آمد
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
نشسته بود رو تخت و موسیقی گوش می‌کرد. الهی! خیلی خوردنی شده بود!
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ

حجم

۴۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۲۲ صفحه

حجم

۴۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۲۲ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۱۸,۰۰۰
۷۰%
تومان