بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هر روز | صفحه ۱۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب هر روز

بریده‌هایی از کتاب هر روز

۴٫۱
(۱۸۶)
«این‌که معنی خاصی نداره. داره؟ یعنی، این‌که بیش‌تر از یه سال با یکی باشی، ممکنه به این معنی باشه که دوستش داری... ولی ممکنه به این معنی هم باشه که حس می‌کنی توی تله افتادی.»
hedgehog
من واقعاً می‌بینمت. حتی اگر هیچ‌کس دیگری هم نبیند، من می‌بینم. همیشه.
hedgehog
انگار وقتی کسی را دوست داری، او تبدیل به دلیل تو می‌شود، و شاید من برعکس فهمیده باشم. شاید چون من نیاز به دلیل داشته‌ام، عاشق او شده‌ام. ولی فکر نمی‌کنم این‌طور باشد.
hedgehog
اشتباه است که به بدن به چشم وسیله نگاه کنید؛ به‌هرحال بدن هم به‌اندازهٔ هر ذهنی و هر روحی فعال است. ضمناً هرچه بیش‌تر کنترل‌تان را به دستش بدهید، زندگی‌تان سخت‌تر می‌شود. من قبلاً در بدن اشخاصی بوده‌ام که به خودشان گرسنگی می‌دهند و عمداً استفراغ می‌کنند، یا کسانی که پرخور هستند و همچنین معتادان. همه‌شان فکر می‌کنند که کارهای‌شان باعث بهترشدن زندگی‌شان خواهد شد؛ ولی بدن، همیشه آن‌ها را شکست می‌دهد.
hedgehog
در زندگی اوقاتی هست که بدن‌تان اختیار زندگی را در دست می‌گیرد. زمان‌هایی در زندگی هست که خواهش‌های بدن و نیازهای بدن، راه و روش زندگی را به شما دیکته می‌کند. خبر هم ندارید که دارید کلید را به دست بدن می‌دهید؛ ولی رسماً آن‌را کف دستش می‌گذارید و او زندگی را کنترل می‌کند. سیم‌کشی‌اش را دست‌کاری می‌کنید و بعد، همان سیم‌کشی، اختیار زندگی را در دست می‌گیرد.
hedgehog
مردم قدر پیوستگی عشق را نمی‌دانند؛ همان‌طور که قدر پیوستگی زندگی خودشان را نمی‌دانند. نمی‌فهمند که بهترین قسمت عشق همین است که مدام هست. وقتی این‌را بفهمید، خودش تبدیل به یک زیربنای مضاعف برای زندگی‌تان می‌شود؛ درحالی‌که اگر این حضور همیشگی نصیب‌تان نشود، فقط یک زیربنا برای نگه‌داشتن زندگی‌تان دارید، که همیشه هست.
hedgehog
متوجه شده‌ام که بیش‌ترِ مردم به‌صورت غریزی با غریبه‌ها بداخلاق هستند. انگار توقع دارند هر کلامی از غریبه‌ها به‌قصد حمله باشد و هر سؤالی را هم مزاحمت می‌دانند. ولی ریانن نه. اصلاً نمی‌داند من که هستم؛ ولی این‌را جرم نمی‌داند. انتظار بدترین‌ها را هم ندارد.
hedgehog
می‌بینم که غمش دوباره بازگشته است، و از نوع غم و غصه‌های خوب هم نیست. حزن زیبا چیزی بیش‌تر از افسانه نیست. غم، صورت‌مان را تبدیل به سفال می‌کند، نه چینی. خسته است.
hedgehog
حافظه گاهی فریب‌تان می‌دهد. گاهی زیبایی فقط دورادور خوب است. ولی از همین‌جا و از سی قدم دورتر هم خوب می‌دانم که واقعیتِ او کاملاً مطابق با خاطرهٔ من خواهد بود. بیست قدم دورتر. حتی در این راهروی شلوغ هم چیزی مثل اشعه از وجودش ساطع می‌شود که به‌سوی من می‌آید.
hedgehog
مردم عادی مجبور نیستند تصمیم بگیرند که چه چیزی ارزش به‌خاطرسپردن دارد. شما سلسله‌مراتب دارید؛ شخصیت‌های تکراری، تکرار رخدادها و پیش‌بینی هم کمک می‌کند. همچنین تاریخچهٔ طولانی چیزهای مختلف، همچون پنجه‌ای شما را محکم می‌گیرد. ولی من مجبورم دربارهٔ میزان اهمیت هر خاطره تصمیم بگیرم. من فقط یک مشت از آدم‌ها را به‌یاد دارم و حتی به همین تعداد هم باید محکم بچسبم تا فراموش نشوند؛ چون تنها نوع تکرار در زندگی من هستند. تنها راه من برای دوباره دیدن این آدم‌ها این است که در ذهن خودم احضارشان کنم.
hedgehog
وقتی عظمت این حس را تجربه کنید، به هرجا نگاه کنید، آن‌را می‌بینید. آن وقت این حس عظیم، دلش می‌خواهد خودش را در هر کلمه‌ای که می‌گویید، بروز بدهد.
hedgehog
ترجیح می‌دهم تک‌فرزند باشم. متوجهم که خواهر و برادر ممکن است در درازمدت به‌دردبخور باشند، چون بالاخره کسانی هستند که در رازهای خانوادگی با آن‌ها شریک هستید، هم‌نسلان خودتان هستند، می‌دانند خاطراتی که از کودکی به‌یاد دارید، درست هستند یا نه و کسانی هستند که می‌توانند هر لحظه به شما نگاه کنند و شما را هم‌زمان در سنین هشت، هجده و چهل‌وهشت‌سالگی ببینند و برای‌شان مهم نباشد چه کسی هستید. این را درک می‌کنم. ولی در کوتاه‌مدت خواهر یا برادر در بهترین حالت مزاحم‌اند و در بدترین حالت عامل وحشت. بیش‌ترِ آزارهایی که در زندگی‌ام دیده‌ام، که اعتراف می‌کنم زندگی عادی‌ای نیست، اغلب ازجانب خواهر و برادرانم بوده و در بین آن‌ها هم خواهر و برادران بزرگ‌تر، از همه بدتر بوده‌اند.
hedgehog
به چیزی که هستم و به این شیوهٔ زندگی‌ام عادت کرده بودم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواهد بمانم. همیشه آمادهٔ رفتنم؛ ولی امشب، نه. امشب این حقیقت که فردا جاستین این‌جا خواهد بود و من نه، رهایم نمی‌کند. می‌خواهم بمانم. دعا می‌کنم که بمانم. چشم‌هایم را می‌بندم و آرزو می‌کنم که بمانم.
hedgehog
می‌گوید: «دوستت دارم.» و من می‌خواهم بگویم. می‌خواهم بگویم «من هم دوستت دارم». همین حالا و در همین لحظه ذره‌ذرهٔ وجودم چنین حسی دارد.
hedgehog
هیچ راهی برای ماندن من در این بدن نیست. اگر نخوابم هم به‌هرحال جابه‌جایی اتفاق می‌افتد. قبلاً فکر می‌کردم که اگر همهٔ شب بیدار بمانم، می‌توانم همین‌جایی که هستم بمانم؛ ولی برعکس، مرا از بدنی که داشتم، بیرون کشیدند. تصور کنید که بیرون کشیده‌شدن از جسم چه حسی دارد؛ دقیقاً همان حس را داشت. تک‌تک اعصاب بدن، موقع آن جدایی احساس درد می‌کرد و بعد نوبت دردِ ورود به بدنی دیگر بود. از آن به‌بعد هر شب می‌خوابم. جنگیدن با آن فایده‌ای ندارد.
hedgehog
یک بار عاشق شدم یا شاید بهتر باشد بگویم تا همین امروز فکر می‌کردم که عاشق شده بودم. اسمش برِنِن بود و حس می‌کردم حتی اگر ارتباط‌مان محدود به مُشتی کلمه باشد، باز هم عشقی واقعی است، شدید و لبریز از احساس. به‌شکل احمقانه‌ای به خودم اجازه دادم فکر کنم که می‌توانم با او آینده‌ای داشته باشم؛ ولی آینده‌ای وجود نداشت. سعی کردم به‌نحوی ایجادش کنم؛ ولی موفق نشدم. همهٔ این کارها در مقایسه با این دفعه، هیچ نبود. این‌که عاشق شوید یک چیز است؛ این‌که حس کنید کس دیگری هم عاشق‌تان می‌شود و در برابر این عشق احساس مسئولیت کنید، چیز دیگری است.
hedgehog
وقتی به شهر می‌رسیم، می‌توانم بدون سؤال‌کردن از او، آدرس خانه را پیدا کنم و راه درست را بروم. ولی دلم می‌خواهد راه را گم کنم. کشش بدهم. فرار کنم.
hedgehog
هیچ‌وقت نتوانسته‌ام خوابیدن آدم‌ها را ببینم. حداقل به این شکل نمی‌توانستم ببینم. او درست برعکس اولین لحظه‌ای است که دیدمش. همان حس آسیب‌پذیری را دارد؛ ولی از درون احساس امنیت می‌کند. می‌بینم که چطور نفسش را تو و بیرون می‌دهد و می‌بینم که بقیهٔ بدنش هم گاهی پیچ‌وتابی می‌خورد.
hedgehog
چطور است که لحظهٔ عاشق‌شدن به این شکل است؟ چطور ممکن است زمانِ به این کوتاهی، چنین عظمتی در درون خود داشته باشد؟ ناگهان متوجه شدم که چرا مردم به دژاوو عقیده دارند و چرا فکر می‌کنند که پیش‌ازاین هم در این دنیا بوده‌اند و زندگی کرده‌اند، چون امکان ندارد سال‌هایی که من در این دنیا زندگی کرده‌ام، بتواند حسی را که در درونم غلیان می‌کند، در خودش جا بدهد. در لحظهٔ عاشق‌شدن حسی هست که انگار پیشینهٔ صدهاساله دارد و چند نسل از همین حس، پشت هم قرار گرفته تا این لحظهٔ خاص و این تقاطع فوق‌العاده شکل بگیرد. شاید احمقانه به‌نظر برسد؛ اما در قلب‌تان و در مغز استخوان‌های‌تان حس می‌کنید که از همان اول قرار بوده است همه‌چیز به همین نقطه از زمان ختم شود و همهٔ پیکان‌های نامرئی به آن اشاره می‌کرده‌اند و حتی خود جهان و عالم هم همین لحظه را از مدت‌ها پیش تدارک دیده است و شما تازه دارید متوجه آن می‌شوید و حالا دارید به نقطه‌ای می‌رسید که همیشه قرار بوده است برسید.
hedgehog
اصلاً متوجه هست همین حالا پوستش با نوری نارنجی و گرم پوشیده شده که با تبدیل‌شدنِ این نه‌چندان‌روز به نه‌چندان‌شب، در آسمان منتشر می‌شود؟ به‌سمتش خم می‌شوم و سایه‌ای می‌شوم که جلوی نور را می‌گیرد. بعد در هم گم می‌شویم. چشم‌های‌مان را می‌بندیم و غرق در خواب می‌شویم. همین‌طور که به‌خواب می‌رویم، حسی پیدا می‌کنم که تابه‌حال تجربه نکرده‌ام، نوعی حس نزدیکی که فقط فیزیکی نیست. این حقیقت که ما تازه آشنا شده‌ایم، با چنین ارتباط روحی‌ای همخوانی ندارد. حس عمیقی است که فقط ممکن است ناشی از احساسی لبریز از سرخوشی باشد: حس تعلق‌داشتن.
hedgehog

حجم

۲۵۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۷۳ صفحه

حجم

۲۵۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۷۳ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰
۷۰%
تومان