بریدههایی از کتاب رژیسور
۵٫۰
(۲)
مینواخت و زمزمه میکرد و میخواند.
- آراز... آرازجان... آراز. سلطان آراز... قان آراز... .
نام سردار آرازخان را پشت هم تکرار میکرد؛ سلطانی که در جنگ با روسها جان داد تا روستای فیروزه به غرامت گرفته نشود. بعد از او زن و خواهرش هم جان دادند. مثل خیلی از فیروزهایهای دیگر که جنگیدند و کشته شدند. مثل روستای فیروزه که کشته شد.
کامکار
دروغ گفتهاند که ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.
ماهی را هر وقت از آب بگیری، دارد میمیرد.
حالا قصهٔ ماست.
رعنا
دوست داشتن مراقبت هم میخواهد.
رعنا
یادت باشد این خانه، این بُقعه مرتعِ سبز آهوانه دارد. تو هم آهو باش. بعد همه جا را نگاه کن. هجده گلولهٔ توپ بر این گنبد فرود آمد تا خانهاش سرپا نباشد. اما هست. تا ابد هست. از تو میپرسم چرا این بنا میماند و سلاطین زورمند تاریخ نمیمانند؟
زینب هاشمزاده
دروغ گفتهاند که ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.
ماهی را هر وقت از آب بگیری، دارد میمیرد.
حالا قصهٔ ماست.
کامکار
جوان بودن اسداله جهانگیر، این خیالِ خوش را در ذهن شاه و لیاخوف زنده ساخته بود. اما وقتی او را در برابر جوخه اعدام قرار دادند، خندید.
فقط خندید و گفت:
- چه شبها تا صبح نخوابیدم تا روزنامهٔ صوراسرافیل در وقت مقرر به دست مردم برسد و چه روزها که برای مشروطه و مشروطهخواهی کنار بقیهٔ مردان و زنان نجنگیدم. حالا وقت خوب خوابیدن است. خوب مرا بخوابانید. طوری که بیدار نشوم. که اگر بیدار شوم، باز در صوراسرافیل خواهم نوشت که چگونه پس از ما مردان و زنانی عاشقتر از ما، همین بهارستانی را که شما ویرانش کردید به باغشاهی جهنمی برای ستمکاران تبدیل خواهند کرد.
گلولهها شلیک شد و اسداله جهانگیر کنار بقیهٔ کشتهشدگان خوابید.
بهارستان ویران شد و باغشاه پیروز.
آنها که مردِ جنگیدن بودند، کشته شدند.
و آنان که اهل حرف زدن بودند به سفارت انگلیس گریختند تا منصب و پست بگیرند و از نام مشروطهخواهی برای خود، کرسی و جامهٔ صدارت فراهم کنند.
کامکار
شما ملت شفاهی هستید. داستان، شعر، نثر، غزل و رباعی و مثنوی زیاد دارید. اما تصور و تصویر ندارید. ملتی که زیاد حرف میزند، دیر تصمیم میگیرد. خیال میکند میداند. ما فکر کردیم در جنگ با مشروطهخواهان، چگونه باید در ایران بمانیم. راهش فقط این است: شما باید پادشاهی داشته باشید که ایران مملکت دوم او باشد و روسیه سرزمین اول او. پس پادشاه شما را تربیت کردیم.
کامکار
ردکو داد زد:
- حواست کجاست نینا؟ با من مسابقه میدهی؟
- بله ردکو. میتوانید با اسبتان از من جلو بزنید؟
ردکو خندید و گفت:
- با هم برویم نینا، با هم. من هر چقدر لازم باشد اسب سَقَط میکنم تا به تو برسم!
دل نینا لرزید.
کامکار
حجم
۵۳۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۰۴ صفحه
حجم
۵۳۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۰۴ صفحه
قیمت:
۱۴۰,۰۰۰
۷۰,۰۰۰۵۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد