بریده‌های کتاب خواب‌های خوش نوجوانی
کتاب خواب‌های خوش نوجوانی اثر محمدرضا سرشار

کتاب خواب‌های خوش نوجوانی

۵٫۰
(۴)
آن روزها، روزهای دلشوره بود. دلشوره های قبل از امتحان. یعنی چند روزی به شروع امتحانات مانده بود، و من، هر روز و هر شب دلشوره داشتم. اصلاً طوری شده بودم که انگار اولین بارم بود که می‌خواستم امتحان بدهم. حتی از اسم امتحان هم می‌ترسیدم. کم‌کم به وقت امتحانها نزدیک می‌شدیم و هر چه زمان امتحانها نزدیک‌تر می‌شد، دلشورZ من هم بیشتر می‌شد. یک روز به امتحانات باقی مانده، شب، همه خوابیده بودند. ولی من هنوز بیدار بودم. دل‌پیچه داشتم و همه‌اش نگران بودم. می‌خواستم تا صبح بیدار باشم. ولی خواب امانم نداد. همین‌طور که دراز کشیده بودم، کم‌کم خواب به چشمهایم آمد. یکدفعه دیدم توی کلاس هستم و خانم معلم برگه‌ها را یکی‌یکی جلو بچه‌ها می‌گذارد و به من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. بالاخره انتظار پایان یافت و برگهٔ امتحانی، جلو چشمهای من قرار گرفت. با عجله آن را برداشتم و به سؤالها نگاهی انداختم. وقتی از بالا به پایین، تمام سؤالها را نگاه کردم، به خودم گفتم: «رقیه خانم، خاک بر سرت شد!» چون من هیچ‌یک از سؤالها را بلد نبودم. خیلی ناراحت بودم. زمان هم تندتند می‌گذشت. ولی من حتی جواب یک سؤال را هم ننوشته بودم. یعنی بلد نبودم بنویسم. خیلی می‌ترسیدم. دستهایم می‌لرزید. اما سایر بچه‌های کلاس، مثل آب خوردن، جواب سؤالها را می‌نوشتند.
Reyhane
پرواز در خواب دیدم برادرم مرا بالای قفسهٔ کتابخانه قرار داد و بعد، از من فاصله گرفت و دور شد. او از فاصلهٔ کمی دورتر، مرا صدا می‌زد و می‌گفت: بِپَر! بپر! تو می‌توانی. من از آن بالا پریدم. و بعد، به پرواز درآمدم. خیلی جالب و هیجان‌انگیز بود. من دستانم را بالا و پایین می‌بردم و پرواز می‌کردم و به قسمتهای مختلف خانه سر می‌زدم. از همان بالا، پدر و مادر و خانواده‌ام را می‌دیدم که با تعجب به من نگاه می‌کنند؛ و من با شوق، به آنها نگاه می‌کردم. وقتی به پنجرهٔ خانه نزدیک شدم تا آن را باز کنم و از خانه بیرون بروم، یک‌مرتبه از خواب پریدم. ارمغان سیدحسینی؛ سیزده‌ساله؛ تهران
پارسا هژبری
من و دوستانم در حیاط مدرسه صف بسته بودیم و به حرفهای ناظممان گوش می‌دادیم که ناگهان درِ حیاط باز شد و چند نفر با یک آقای نورانی وارد مدرسه شدند. آن آقا کسی نبود جز مقام معظم رهبری. باورم نمی‌شد! همیشه دلم می‌خواست ایشان را از نزدیک ببینم. آقا روی سرِ تک‌تک بچه‌ها دست کشیدند، و بالاخره نوبت به من رسید. وقتی بر سرم دست کشیدند، بهشان گفتم: «می‌شود چفیه‌تان را به من بدهید؟» لبخند شیرینی زدند،‌ و با مهربانی، چفیه‌شان را به من دادند. خیلی خوشحال شدم و چفیه را محکم در دستانم فشردم. اما اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد: مادرم مرا از خواب شیرینم بیدار کرد.
Book worm

حجم

۷۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۷۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد