بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب حاج عمران؛ خاطرات اولین فرمانده لشکر ۲۵ کربلا سردار حاج عبدالعلی عمرانی | طاقچه
تصویر جلد کتاب حاج عمران؛ خاطرات اولین فرمانده لشکر ۲۵ کربلا سردار حاج عبدالعلی عمرانی

بریده‌هایی از کتاب حاج عمران؛ خاطرات اولین فرمانده لشکر ۲۵ کربلا سردار حاج عبدالعلی عمرانی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۵ رأی
۴٫۶
(۵)
در زمان اوج درگیری‌ها، به سمت نیروهای این لشکر رفتم. می‌خواستم حاج‌محمد کوثری را ببینم که در راه، به شخصی برخوردم کردم که چهره‌اش برایم آشنا بود. انگار او را قبلاً جایی دیده بودم، اما هر قدر به مغزم فشار آوردم، نشناختمش. گویی او شبیه کسی بود! تیربار روی دوشش و قطار فشنگ به دور کمر و کتف او بسته شده بود. لبخند به لب داشت. با دیدن من که چند نفر بی‌سیمچی دورم می‌چرخیدند، احتمال داد کاره‌ای باشم. سلام کرد و جوابش را دادم. از یکی از بچه‌های لشکر، سراغ حاج‌محمد کوثری را گرفتم. نشانی‌اش را به من داد. پیدایش کردم و ناخودآگاه از او پرسیدم: «حاج‌محمد، این چهره خندون کیه؟ چهره‌ش برام خیلی آشناست؟» گفت: «پسر آقای (آیت‌الله) خامنه‌ای، رئیس‌جمهوره! اسمش آقامجتبی ست.»
محمد
در همین حین، هواپیماهای عراقی شهر را بمباران کردند و خبرنگاران روی زمین دراز کشیدند؛ بعد از بمباران، تمامی خبرنگاران از جایشان بلند شدند؛ در حالی که از ترس می‌لرزیدند. در این بین، یکی از خبرنگارها از جایش بلند نشد. نیروهای تبلیغات به سمتش رفتند و چند بار تکانش دادند. اما ناگهان با فریاد گفتند: «این خبرنگار نفس نمی‌کشه!» از بهداری پزشک آمد و پس از معاینه گفت: «این بنده خدا ظاهراً از ترس سکته کرده!» خبرنگاری که مرده بود آلمانی بود.
محمد
براساس گزارشی که از فرماندهی جنگ داشتیم، دشمن، حدود ۲۴ میلیون مین، اعم از ضدنفر، ضدخودرو، و ضدتانک، در سرتاسر جبهه‌های جنوب و غرب کاشته بود که البته بخش مهم آن در سرزمین خوزستان قرار داشت. این مین‌ها از نظر تنوعِ ساخت، متنوع، و ساخت کشورهای مختلف بودند. وقتی از اسرای عراقی در مورد چگونگی نصب و به‌کارگیری مین‌های جدید می‌پرسیدیم، می‌گفتند: «هر بار که مین تازه‌ای وارد ارتش عراق می‌شه، کارشناسان سازنده مین از کشور مبدأ، برای جاگذاری اون وارد جبهه‌های نبرد با ایران می‌شن.»
محمد
سخت‌ترین نبردِ جنگِ هشت‌ساله عراق علیه ایران، عملیات کربلای ۵ در شلمچه بود. عملیات کربلای ۵، نه تنها سخت‌ترین، بلکه بزرگ‌ترین عملیات تاریخ دفاع مقدس بود. به‌جرئت می‌گویم که سرنوشت جنگ در همین منطقه رقم خورد و تعیین شد؛ چون که عمده توان نیروهای ارتش عراق و نیروهای جمهوری اسلامی ایران در منطقه به کار گرفته شد. یگان‌های ارتش عراق در این منطقه عبارت بودند از: سپاه سوم، چهارم، ششم، و هفتم، به همراه ۱۴۰۰ دستگاه تانک، صدها عَرّاده توپ، جنگ‌افزار شیمیایی، و...؛ اما در این طرف، سپاهیان یکصدهزار نفری محمد رسول‌الله (ص) از نیروهای مردمی، بسیج، لشکرهای سپاه پاسدارانِ انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران.
محمد
سرانجام، استقامت همین شانزده نفر در یک نصف روز جواب داد. باورم نمی‌شد که با شانزده نفر توانسته بودیم حدود چهار کیلومتر از خط را حفظ کنیم. نتیجه‌ای که گرفتیم همه‌اش لطف خدای بزرگ بود و بس.
محمد
پشت تانک‌ها، پی‌ام‌پی، نفربرها، و نیروهای گارد ریاست‌جمهوری عراق، به صورت پیاده در حال آمدن بودند. خدمه تانک و کسانی که روی تانک نشسته بودند به سمت زمین شلیک می‌کردند. فهمیدم که آن‌ها به مجروحان ما تیر خلاص می‌زنند. این صحنه‌ها را از دیدگاه با دوربین می‌دیدم و حتی صدای تیر را هم می‌شنیدم. از دیدگاه پایین آمدم و نگاهی به دوروبرم انداختم. شانزده نیرو برایم مانده بودند.
محمد
با واحد تبلیغات لشکر هم صحبت کرده و از آن‌ها خواسته بودم تا برای هرکدام از گردان‌ها ده روحانی در نظر بگیرند. حضور روحانیون در کنار بسیجیان روحیه‌بخش بود؛ به‌ویژه روحانیونی که هم تبلیغی بودند و هم رزمی. این گروه از روحانیون، وقتی در پشت جبهه ـ هفت‌تپه ـ بودند، کار تبلیغی می‌کردند و وقتی به خط مقدم می‌رفتند، اسلحه به دست، دوشادوش سایر نیروها می‌جنگیدند.
محمد
وزنش به چهل کیلو هم نمی‌رسید. بیشتر وقت‌ها لباس پلنگی می‌پوشید که در این لباس شباهتش به عراقی‌ها بیشتر می‌شد. در نبود من، او هم به تلفن‌ها و هم به بی‌سیم‌ها جواب می‌داد. گاهی هم، به تدارکات، موتوری، و... دستور می‌داد. ظاهراً صدای مرا تقلید می‌کرد و مسئولان واحدها به تصور اینکه خواسته‌ها از طرف من اعلام می‌شود، بی‌کم و کاست، آن‌ها را انجام می‌دادند؛ تا اینکه صفر لو رفت. وقتی ماجرا لو رفت، تعدادی نیرو آمدند و او را لابه‌لای پشه‌بند پیچیدند و به سقف آویزان کردند. آن روز، از قضا من به چادر رفتم و چند بار او را صدا کردم. ابتدا صدایی نشنیدم، اما بعدش صدایی شنیدم که از سقف می‌آمد! تعجب کردم؛ صفر عجز و نابه می‌کرد: «حاجی، من رو بیار پایین.» وقتی او را به پایین آوردم، پرسیدم: «ماجرا چیه؟ کی تو رو به سقف آویزون کرده؟» وقتی ماجرا را با بغض برایم تعریف کرد کلی خندیدم
محمد
چادر محل سکونتم در منطقه چغازنبیل برپا شده بود. یک نیرو داشتیم که چادربان ما و اسمش صفر دینی بود. صفر سیه‌چُرده و شبیه عراقی‌ها بود.
محمد
از روز دوازدهم بود که خبرنگاران خارجی و داخلی، با سه فروند هلی‌کوپتر، در شهر آزادشده فاو پیاده شدند. بچه‌های ما با دیدنشان عکس‌العمل‌های خوبی نشان دادند. بیشترشان مُتبسم بودند. بعضی‌ها دستشان را مُشت کرده بودند و شعار می‌دادند... اما رفتار خبرنگاران خارجی شیطنت‌آمیز بود؛ آن‌ها به هر رزمنده ایرانی که می‌رسیدند، اولین سؤالشان این بود که شماها چه‌طوری از اروند عبور کردید؟
محمد

حجم

۵٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۹۳۶ صفحه

حجم

۵٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۹۳۶ صفحه

قیمت:
۱۸۶,۰۰۰
۹۳,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد